آنتونی ساعتای نه بود که به خونه ی لویی اومد. درواقع اون پسر بهش زنگ زده و رسما از خواب بیدارش کرده بود تا بهش بگه کار مهمی داره و حتما باید به خونه ی لویی بیاد تا حضوری بهش بگه چیشده ولی حدس بزن چی؟ نزدیک یه ساعته لویی هرکاری میکنه غیر از حرف زدن.
فلفل روی پای آنتونی نشسته بود و داشت توجه و نوازشی که دلش میخواست رو از اون مرد میگرفت.
درحالی که لویی داشت با بیقراری لباسهاشو از جای جای خونه برمیداشت و توی سبد مینداخت. لیوان های کثیفو از روی میز برمیداشت و میبرد توی آشپزخونه اما نمیشست.
آنتونی مطمئن بود لویی تا حالا دو بار پتوی روی کاناپه رو برداشته و تا کرده. سه بار جای عصای آنتونی رو عوض کرده و پنج دور خونه راه رفته. اون مرد پوفی کرد و سرشو به پشتی مبل تکیه داد.
آنتونی: میشه اینقدر دور سر من نچرخی؟ سرم گیج رفت لویی! خونه هم اونقدر بزرگ نیست که وقتی داری میری تا تهش، تا وقتی دوباره به من برسی ده دقیقه طول بکشه!
لویی با صدای اون مرد، روبهروش اونطرف میز عسلی ایستاد درحالی که یه ماگ دیگه از یه جای خونه پیدا کرده بود.
آنتونی با تمام سابقهاش هیچی نمیتونست از صورت لویی بخونه غیر از اضطراب و آشفتگی! و لویی هیچ وقت اینقدر راحت استرسی نمیشه و اینکه چه غلطی کرده رو فقط خودش میدونه
آنتونی: بیا بشین ببینم چه مرگته!
لویی با ماگی که بین دوتا دستش گرفته بود، روی مبل تک نفره روبهروی آنتونی نشست.
پاهاشو داشت عصبی تکون میداد و ماگو هنوزم بین دستاش محکم گرفته بود. هنوز هم نگاه آشفتهاشو به آنتونی میخ کرده و اون مرد دیگه داشت طاقتشو از دست میداد.
آنتونی: حالا رسما اینجوری دیدنت باعث میشه به صورت فیزیکی درد بکشم! دهنتو باز کن تاملینسون
فلفل حالا از روی پای آنتونی بلند شده و سمت لویی رفته بود و داشت خودشو به پاهاش میمالید اما انگار لویی اونقدری استرس داشت که متوجهش نشه.
با حرف آنتونی نفس عمیقی کشید و بزاق تلخ دهنشو قورت داد. قلبش داشت به تندترین حالت ممکن میتپید و اون پسر حتی نمیدونست چرا.
لویی: یه اتفاقی افتاده!
لویی با صدای زمزمهوارش گفت و بلافاصله آنتونی قیافه ی سورپرایزی به خودش گرفت و ابروهاشو بالا انداخت. چشماش درشت شد و به لویی جوری نگاه کرد که انگار جمله ی عجیبی ازش شنیده.
آنتونی: واقعا؟ اصلا از قیافهات معلوم نیست!
نگاه لویی یه چیزی فراتر از آشفته رفت و آنتونی تلاش میکرد فقط خندهاشو جمع کنه. لویی واقعا توی این لحظات بیچاره به نظر میرسید.
YOU ARE READING
kawasaki ninja [L.S]
Romanceتو مال من نبودی، دقیقا از همون لحظهای که به خودم اومدم و دیدم به طرز احمقانهای عاشقتم! از همون لحظهای که مچ قلبمو گرفتم وقتی داشت برای لمس تو بهم التماس میکرد و تند میتپید. تمام اون لحظاتی که روبهروم ایستاده بودی و من به بوسیدنت فکر میکردم، تو م...