Eucalyptus p.6

540 117 103
                                    

به مادربزرگش که در گوشه‌ی اتاق خوابیده بود با نگرانی نگاهی انداخت و نفسش را بیرون داد ...میگرنش دوباره اود کرده بود و از همین خاطر ،ابرو های پرپشتش در هم گره خورده بودند...با صدای اولویا سرش را بالاگرفت :

°هی تهیونگ بیا این پیراهن و شلوار رو بپوش... مال دایی الکسه ولی تا حالا نپوشیده ... اقای والیکن روز تولدِ بچه‌ی دومشون به برده های مرد اینارو هدیه میدادن...

تهیونگ با نگاه به شلوار چهارخانه‌ی کِرمی و و پیراهن سفید همراهش، لبخندی زد سپس از روی زمین بلند شد و انها را از دست زن گرفت...
اولویا نواری بلند و مشکی رنگ را نیز به او داد و گفت:

°اینم کرواته وقتی لباساتو پوشیدی بگو بیام برات ببندمش...

تهیونگ با کمی تفکر زمزمه کرد:
_خاله،کت بلنده‌ی دایی الکس کجاست؟!

اولویا با تعجب به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
°مگه کت خودتو نمیپوشی؟!

تهیونگ ابرو هایش را بالا انداخت :
_اون زشت شده از بس استفادش کردم...

اولویا با کلافگی سری تکان داد سپس رو به تهیونگ کرد:

°پسر تو تا اماده بشی منو دیوونه میکنی...باید برم تو کمدِشو بگردم ببینم با خودش نبرده باشه ...تا من میرم تو لباساتو بپوش ...

تهیونگ لبخندی مستطیلی زد و بلند گفت:

_مرسی خاله ...

°ساکت شو احمق مگه نمیبینی مامانبزرگ خوابه ...

تهیونگ چشمانش را درشت کرد سپس به ارامی زمزمه کرد:
_اوه ...ببخشید
بدون مکث مشغول پوشیدن آن لباس ها شد...

چند دقیقه گذشت اما اولویا کتِ الکس را پیدا نکرد ...به سمت تهیونگ که لباس پوشیده ،در کنار دیوار، منتظر، نگاهش میکرد برگشت و گفت :

°نیست ...هر چی میگردم پیداش نمیکنم ..فکر کنم الکس با خودش برده باشه...

_اوه ...خب اشکالی نداره ...اگه نیست من همین کت خودمو میپوشم ...

اولویا لبخندی زد سپس نوار کروات را برداشت و به سمت تهیونگ رفت ...با احتیاط آن را دور گردنش پیچید سپس با تلخند به چشمان کشیده و زیبای مرد روبه‌رویش نگاه کرد و ارام زمزمه کرد:

°تو کِی انقدر بزرگ شدی ته‌ته کوچولو؟ هان؟!چقدر داره زمان زود میگذره ...انگار همین دیروز بود که داشتم با الکس سر اینکه زودتر اسم کیو به زبون میاری شرط میبستم ...

اشک در چشمان تهیونگ حلقه زد و دستانش را ارام دور کمرِ زن حلقه کرد و او را در اغوش کشید  :

_بالاخره کی شرطو برد!؟

اولویا لب هایش را اویزان کرد و نق زد:

° اون خیکوی احمق  ...از همون اولم باهاش رو هم میریختی تا منو حرص بدید...

سپس مشتی به شانه‌ی پهن تهیونگ زد و او را از خودش دور کرد

Eucalyptus🌿|‌‌‌‌‌‌Vkook|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora