Eucalyptus p.7

633 122 89
                                    


با دیدن هوای ابری ،یاد گذشته ها افتاد...با این هوا خاطرات زیادی داشت‌...همیشه قبل از بارش، هوا دلگیر و وحشتناک بود ،درحین باران،زیبا ولی وحشی و پس از بارش ،آسمان چهره‌ی آرام و زیبایش را نشان میدهد،بالاخره لبخند خودش را به صورت رنگین کمان برچهره میزند... اما برای رسیدن به این لبخندِ رنگین، باید دلگیری قبل باران و خیس شدن حین باران را به جان بخری‌‌‌...

+لیلی برو ادوارد رو بیار اینجا ...اگه به هر دلیلی بهانه اورد ،قبول نکن و با زورم که شده بیارش توی اتاقم...

دخترک تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد...

زندگی ایان، همیشه در مرحله‌ی ابریِ قبل از باران مانده بود ...هیچگاه آسمان زندگیش بارانی نشده بود...این هوای دلگیر ، به او ثابت کرده بود که دیگر ترسی از خیس شدن ندارد ...او متنظر بارش بود...بارشی که شاید به صورت تگرگ، خودش را نابود میکرد...ان مرد، لبخندِ رنگینِ آسمان یا بویِ خوبِ بعد از باران را نمیخواست ...او تنها میخواست از این هوای ابری خلاص شود...

به سمت گاو صندوق کنار میز آرایش حرکت کرد ‌‌‌...بدون توجه به رمز نگاری که تنها برای فریب دیگران گذاشته بود، دسته‌ی کوچک کنار گاو صندوق را کشید ، درش با صدای بلندی باز شد...با دیدن نامه‌ی قرمز رنگ کنار صندوق، آن را بااحتیاط خارج کرد و در گاو صندوق را بست....

◇قربان ،ادوارد رو اوردم ...
+بگو بیاد تو...

با باز شدن در و ظاهر شدن مردی که اخم چهره اش را تزئین کرده بود ،به سمتش حرکت کرد...
ادوارد پوزخندی زد و پس از تعظیم رو به ایان گفت:
○چیشده بعد این همه سال با من کار دارید ارباب؟!

ایان با دیدن چهره‌ی شکسته شده‌‌ی مردِ فرانسوی، آب دهانش را قورت داد و به چشمان آبی رنگش که هنوز رگه های غم در آن دیده میشد، زل زد...
پشتش را به او کرد و به سمت پنجره رفت :

+من و راشل از بچگی با هم دوست بودیم...اگوستین همش به خاطر اینکه من یک رگ آسیایی داشتم ،بهش میگفت با من بازی نکنه اما اون دختر از اولم به حرفش گوش نمیداد...تقریبا ۱۶.۱۵ ساله بودیم که تو، یکی از برده های راشل شدی...یادمه از همون اول چشماش رو گرفته بودی و هر روز از تو حرف میزد ...نگاه های تو هم دست کمی از اون نداشت....هر کی از دور شما ها رو میدید میفهمید که هم رو دوست دارید...راشل همیشه پیش من از نترس بودن تو میگفت...میگفت هر کاری رو بگه براش انجام میدی...با وجود سختی هایی که داشت ،تورو برده‌ی مخصوص خودش کرد تا بیشتر پیشش باشی و از اون به بعد تو وارد جمع دو نفره ما شدی...با وجود اینکه برده بودی ولی نه من و نه راشل هیچوقت اینو به روت نمیوردیم و مثل دوست چند سالمون باهات رفتار کردیم ...هیچوقت اون روز رو که بی هوا وارد اتاق راشل شدم و بوسَتون رو دیدم یادم نمیره ...شما دو تا از هم جداشدید و با ترس به منی که خشکم زده بود نگاه میکردید ‌...تا اینکه من از خنده منفجر شدم...بهتون گفتم من مثل بقیه با رابطه‌ی ارباب و برده مشکل ندارم ...حتی خودمم ثمره‌ی همچین عشقی هستم...ولی خیلی باهاتون شوخی میکردم...طوری که راشل تا چند روز روش نمیشد جلوی من به تو نگاه کنه...

Eucalyptus🌿|‌‌‌‌‌‌Vkook|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora