با شنیدن صدای در، از برگه های روی میز دست کشید و عینکش را برداشت ...تنها یک نفر بود که به این شکل در میزد ...
_بیا تو...
با شنیدن صدای قدم های آرام او لبخندی بر لب زد و چشمانش را بست ...وجود آن زن تماما زندگی بود ...حتی از صدای قدم هایش نیز آرامش میگرفت...
+حالت خوبه؟!
چشمانش را باز کرد و به تیله های مشکی رنگ فرشتهی مقابلش خیره شد:
_اوهوم
زن مثل همیشه خجالتی بود ...هیچوقت نمیدانست چگونه باید یک گفتگو را شروع کند ...برای همین سکوت کرد ...اما مرد، عاشق همین خجالت زدگی هایش بود...عاشق دستان لطیفش ...عاشق گونه های شرمگینش پس از هر بوسه ...دنیا با این زن خیلی بد تا کرده بود ...اما فرشته اش معصوم و پاک باقی مانده بود ...
همه چیز از آن روزی شروع شد که والکین برای یک تجارت دیگر به ایتالیا سفر کرد ...و مونا ،آن زن آسیایی تبار، ملزم به خدمت رسانی به او شد ... در طول آن یک هفته سکونت ، به اندازهی یک عمر در قلب آن مردِ فرانسوی جای گرفت ...پس والکین او را از اربابش خرید و به امارت خودش برد...
سال ها به عنوان بردهی مخصوص خدمت کرد و هرگز نفهمید صاحبش چه احساسی به او دارد ...تا اینکه در یک شب والکین بالاخره به عشقش نسبت به او اعتراف کرد ...در ابتدا فکر میکرد مقامش از بردهی مخصوص به بردهی جنسیِ مرد تغییر کرده ...اما والکین هیچوقت بدون اجازه به او دست نمیزد ...
عشق تمام قلب آن تاجر فرانسوی را اشغال کرده بود ...یک عشق ممنوعه ...عشق به بردهی آسیایی اش...+برای چی این کاروکردی؟
با صدای مونا به خودش آمد و با تعجب به او نگاه کرد:
_چه کاری؟
+چرا میخوای یک کاخ برام بسازی؟مردم همینطوری هم پشت سرت یه عالمه حرف میزنن ...داری خیلی قانون شکنی میکنی!
_من این قانون ها رو فقط برای تو میشکنم!
+اما من نمیخوام به خاطر من این همه حرف رو تحمل کنی فرانک...
_کی به حرف مردم اهمیت میده؟! ما این بحث ها رو قبلا هم کردیم مونا ...الان به جای آروم کردن من، خودت هم داری باعث ناراحتیم میشی؟
زن با نگرانی پشت سر مردش رفت و با گذاشتن دستان ظریفش بر شانه های پهن او، شروع به نوازشش کرد و با شرمندگی در کنار گوش مرد لب زد:
+ببخشید عزیزم ...
والکین که حال مرهم زخم هایش را در کنارش حس میکرد ، از عطرِ موهای لخت همسرش دم گرفت و زمزمه وار گفت:
_فرشتهی زیبای من ...تو تماما مال منی ...تو الان همسر زیبای منی...هیچ بنی بشری حق نداره بهت زور بگه و بهت توهین کنه ...تو قراره فرزندای منو به دنیا بیاری...میدونی، من ۵ تا بچه میخوام ...هر پنج تاشونم دختر میخوام ...همه دخترامم باید شبیه تو باشن...وگرنه دوسشون ندارم ..
ESTÁS LEYENDO
Eucalyptus🌿|Vkook|
Ficción históricaبرده داری،سیستمی قانونی و به رسمیت شناخته شده که در آن انسانها بهشکل قانونی ملک و دارایی ارباب خود در نظر گرفته میشدند... کیم تهیونگ، یکی از برده های عمارت والکین ، پسری احساسی و وابسته بود...اما سرنوشت ، گذر او را به اتاق پسر عمارت والیکن باز م...