Eucalyptus p.14

583 108 137
                                    

صدای همهمه‌ی خدمه های تازه استخدام شده ،کل سالن را در برگرفته بود ‌...افرادی از بدست آوردن جایگاهی بهتر نسبت به گذشته، خوشنود بودند و برخی ها مشتاق برای دیدن ارباب زاده‌ی جوانی که شهرتش حتی از قاره‌ی اروپا فراتر رفته بود ،به در سالن خیره شده بودند تا هر چه زودتر دوک رویایی فرانسه را ملاقات کنند ...

اما در آن بین دخترکی ایتالیایی تبار ،آرام و بی صدا ، بر روی زمین نشسته بود و با چشمانی که حسی از آن خوانده نمیشد ،به گوشه‌ای نگاه میکرد...برخلاف بقیه،تمام فکر و ذهنش درگیر خاله‌ی کوری بود که در کلبه‌ی کوچکشان در حاشیه‌ی جنگل زندگی میکرد...با بیاد آوردن خاله‌ی مهربانش ،قطره اشکی سرکش روی فرم جدیدی که بر تنش داشت ،چکید‌...

◇ارباب زاده اومدن!

با شنیدن صدای ذوق زده‌ی یکی از خدمه ها ،سریع از روی زمین بلند شد و پس از مرتب کردن لباسش ، کنار دیگر خدمه‌ها ایستاد و بدون نگاه کردن به ارباب زاده،مستقیم به کفش های کتانی‌اش خیره شد...

صدای قدم های مرد ،در سالن اکو میشد و گام های محکمش کلمه‌ی "قدرت" را بازتاب میکردند ...به ارامی سرش را بالا برد و به مرد زیبارویی که فرم مردانه‌ی بدنش در آن کت سلطنتیِ سرمه‌ای رنگ به خوبی نمایان شده بود ،نگاه کرد...موهای مواجش تا گردنش میرسید و برق چشمان آبی رنگ و تیله‌ای اش، حتی از این چند متر دیده میشد...با در هم خوردن نگاه مرد به نگاه خیره‌‌اش ،آب دهانش را قورت داد و دوباره به زمین چشم دوخت...

ایان ،پس از آنالیز کلیِ خدمه هایی که تعدادشان به کمتر از ده نفر میرسید،به سمتشان حرکت کرد ...پس از ایستادن روبه‌روی مرد میانسال آفریقایی ،به چهره‌ی خوشحال اما مضطربش نگاه کرد:

+اسم و فامیل،سن ،خانواده و ارباب های قبلیتون رو شرح بدید..

مرد سیاهپوست ،پس از تعظیمی ،صدایش را صاف کرد و همراه با لبخندی پررنگ ،با لحن سرحالی جواب داد:
◇جرج رودریگو هستم قربان ...۵۴ سالمه و یک دختر ۱۵ ساله دارم که اونم یکی از خدمه های همینجاست... ۴۳ سال سابقه‌ی کار دارم و از همون اول برای پدرتون کار میکردم و از خدمه های ایشون بودم...

ایان برای بار اخر با نگاهی آنالیزگر صورت مرد را وارسی کرد و سپس با تکان دادن سرش، روبه‌روی نفر بعدی ایستاد و منتظر به دختر نوجوانی که خجالت زده‌ در حال گزیدن لبش بود خیره شد..دخترک هل کرده در جایش تعظیمی کرد :

◇س-سلام قربان ...من امیلی بلانکو هستم ...۱۶ سالمه اما از ۱۴ سالگی برده شدم..و خانواده‌ای ندارم ...ا-ارباب قبلیمم اقای کینگ بودن ...تا پارسال برای ایشون کار میکردم...

جونگ کوک ،لبخند کمرنگی به دستپاچگی دخترک تازه کار زد اما دوباره چهره‌ی جدی‌ِ همیشگی‌اش را به خود گرفت و یکی یکی خدمه های جدید را بررسی کرد ...با رسیدن به اخرین خدمه،به زنی که تمام مدت با سری پایین افتاده به سنگ های مرمر کف سالن خیره شده بود ،منتظر نگاه کرد اما دختر انقدر غرق در افکارش بود که حتی  متوجه حضور اشراف زاده نشد ...چند ثانیه سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد‌‌....

Eucalyptus🌿|‌‌‌‌‌‌Vkook|Where stories live. Discover now