Eucalyptus p.3

529 141 51
                                    

ماه ها از آن شب گذشت ...حال، مین سو برای خودش یک خانواده تشکیل داده بود ...خانواده ای که اگر چه با آنها هم خون نبود اما هیچگاه این هم خونی حس نمیشد ...

الیزابت ،آن زن سیاهپوست، تمام کمبود های مادرانه اش را پر کرده بود ...

الکس، مانند برادر نداشته اش ۲۴ ساعته کار میکرد تا کمی از کار های آن زنِ بی پناه ،کم شود ...

اولویا ،فرشته ای گمشده از بهشت بود ...فرشته ای معصوم که با وجود این روزگارِ سیاه ،شادابیِ خودش را حفظ کرده بود.. طوری که شب ها وقتی مین سو به خواب میرفت،او پنهانی از بالینش بلند میشد و با گذاشتن دستش بر روی شکم بزرگ مین سو، با آن بچه درد و دل میکرد...

و اما پیتر ،او فکر میکرد که مین سو از مرد دیگری باردار شده باشد...بالاخره در آن زمان تجاوز به برده ها آمار بالایی داشت ...حتی اگر از این موضوع آگاهی داشت، یا مسبب کشتن او میشد یا اهمیت نمیداد و گذر میکرد...

مین سو بالاخره خانم عمارت را ملاقات کرد...
مونا که حالا زنی از نژاد خودش در آن عمارت پیدا کرده بود ،بدون توجه به جایگاهش با او پیوند دوستی بست...آن زن از لباس های پشمینش به او قرض داد تا در شب های سرد پاییز بر تن کند ؛ غذاهایی مغذی به او میداد و حتی گاهی اوقات پزشک مخصوص خودش را پنهانی به دیدار مین سو می آورد...از او خواسته بود که برده‌ی مخصوص خودش شود تا لحظات بیشتری با هم دیدار کنند ،اما مین سو نمیخواست از خانواده‌ی کوچکش جدا شود...

انگار آن بچه با خودش خوشبختی را برای مین سو به ارمغان آورد .....در این پنج ماه که از وجودش باخبر شده بود حس زندگی وجودش را در برگرفت...دیگر خبری از آن تراوش های ذهنی نبود ...دیگر به پیتر فکر نمیکرد ...

مین سو در زندگیِ۲۵ ساله اش سختی های زیادی را تحمل کرد... در  بچگی جلوی چشمانش به مادرش تجاوز شد...او را به زور از والدینش جدا کردند ...کار های مردانه به او میدادند و در برابر ارباب های مختلفی سر خم کرده بود ...و در این اواخر ،تجاوز نیز به ویترین بدبختی هایش اضافه شد ...این چند ماه خوشبختی ،شاید به نظرِ خودش برای جبران آن همه سال بدبختی بوده باشد اما ...او نمیدانست این خوشبختیِ کوچک، چیز بزرگی را از او میگیرد ...

آن زن برای بچه ای که حتی از جنسیتش باخبر نبود،آینده های مختلفی را تصور میکرد ...

او میخواست مادر خوبی شود ...مادری که شب ها با بغل کردن فرزندش او را آرام کند ،اولین کلماتش را بشنود،اولین قدم هایش را ببیند ..مادری که هر عیب و نقص فرزندش را بپذیرد و با او مانند یک دوست صمیمی رفتار کند ،حتی در اواخر دوران بارداری اش همواره غصه میخورد که چرا نمیتواند به بچه‌ی کوچکش شیر دهد ...روزگار با زن کاری کرده بود که سینه های کوچکش توانایی تولید شیر را هم نداشتند....

Eucalyptus🌿|‌‌‌‌‌‌Vkook|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora