Eucalyptus p.9

564 111 114
                                    

نفس نفس زنان وارد عمارت اصلی شد ،خدمه های دیگر با دیدن چهره‌ی به هم ریخته‌ی مرد، با تعجب به او نگاه کردند ...نفس لرزانش را بیرون داد و کمی خودش را مرتب کرد ...نباید توجه دیگران را جلب میکرد... با دیدن لیلی در کنار اتاق خشک شویی ،به سمتش حرکت کرد و با گرفتن بازوی دخترک او را به پشت ستون کشید ...

لیلی با دیدن چهره‌ی آشفته‌ی مرد اخمی کرد:
*چی شده ادوارد؟!

با دیدن لباس خون آلود مرد که در زیر کت بلند مشکی رنگش پنهان شده بود ،هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش قرار داد ...
*تو...تو زخمی شدی؟!

مرد با کلافگی سرش را به دو طرف تکان داد و پچ زد:
^هیش...این خون من نیست...لیلی...سریع برو به اتاق ارباب زاده بهش بگو بیاد به عمارت خودش...بهش بگو خیلی عجله کنه ...

*صبر کن ...توضیح بده چی شده...من با چه دلیلی باید ایشون رو قانع کنم که این وقت شب بیان اونجا؟!

ادوارد با شنیدن لحن متعجب و ترسیده‌ی دختر، پلک هایش را با خشم روی هم فشرد :

^لیلی ؛یکبارم که شده سوال نپرس و کاری که بهت میگم رو انجام بده ...عجله کن و با ایان بیا به عمارتش...تهیونگ زخمی شده و خون زیادی از دست داده من بردمش اونجا..با ارباب سریع بیاید...

پس از زدن این حرف ،دخترک ترسیده را با افکار متشنج تنها گذاشت ...لیلی پس از چند ثانیه نفس هراسانش را بیرون داد و با گام های تند به سمت طبقه‌ی دوم عمارت رفت...با استرس به سمت اتاق ارباب زاده قدم تند کرد ...با دیدن نگهبانانی که در کنار اتاق ایستاده بودند ،لبخند فیکی زد و گفت:

*امشب خدمه‌ی مخصوصِ ارباب نمیاد ...من جای ایشون میمونم ...

با دیدن سر تکان دادن آنها،به سمت در حرکت کرد و با دستان لرزان به در ضربه زد ...
*ارباب ،لیلی هستم ...

+بیا تو...

با شنیدن این حرف ،بدون تعلل در را باز کرد و پس از اینکه از بسته بودن کامل در مطمئن شد به سمت ایان که مانند بیشتر اوقات در پشت میز کارش نشسته بود حرکت کرد ...جونگکوک قلم را سر جایش گذاشت و سرش را بالا آورد، با دیدن نگاه ترسانِ دختر، اخمی کرد:

+چیشده لیلی؟!

*ایان عجله کن...الان که رفته بودم لباسارو از خشکشویی بگیرم ادوارد بدون اینکه کسی بفهمه اومد پیشم... میگفت بهت بگم بریم عمارت خودت ...

+یعنی چی؟! اونجا که هنوز کامل ساخته نشده ... این سر شب بریم چیکار...

لیلی با دیدن چهره‌ی متعجب ایان با کلافگی سرش را تکان داد و گفت:
*نمیدونم ایان ،نمیدونم ...به منم چیزی نگفت ...فقط گفت تهیونگ زخمی شده و سریع بهت بگم بری عمارت خودت...

با شنیدن این حرف ،جونگکوک به یکباره ار جایش بلند شد ...با اخمی که هر لحظه پررنگ تر میشد رو به دخترک زمزمه کرد:
+لیلی برو بیرون و به نگهبانا بگو امشب کسی رو به هیچ عنوان به داخل اتاق راه ندن ...بعد سریع برگرد..عجله کن...

Eucalyptus🌿|‌‌‌‌‌‌Vkook|Where stories live. Discover now