با احساس لب های کوچکی بر روی لبانش،از خواب بیدار شد؛بدون باز کردن چشمانش،لبخندِ دندان نمایی زد و در یک حرکت جسمِ کوچکِ آندره را بر روی قفسهی سینهاش گذاشت ...چشمان خواب آلودش را به آرامی باز کرد و به صورت زیبای پسرش خیره شد،همانطور که آندره را بغل کرده بود ، چرخی زد و روی بدن کوچک پسر بچه خیمه زد ...
+پسر کوچولوی من بیدار شده؟!
موهای بلندش،نامنظم، در کنار صورتش ریخته شده بودند و روبدوشامبری قرمز رنگ در تنش به هم ریخته بود و ران های حجیمش را به نمایش گذاشته بود...
به سمت صورت آندره خم شد و پس از بوسیدن لبان خیس از بزاق پسرک ،با لحنی آرام و خش دار زمزمه کرد:
+حالت چطوره خوشگل بابا؟! پاهات درد نمیکنه؟
آندره سرش را به نشانهی نه تکان داد و به چشمان زیبای پدرش خیره شد ...ایان ،بوسهی دیگری به لپ برجستهی پسر بچه کاشت و با مهربانی لب زمزمه کرد:
+رزی تا عدد چند رو بهت یاد داده؟
آندره با کمی مکث ،دستان تپلش را جلوی صورتش گرفت و پس از کمی تجزیه و تحلیل، عدد پنج را جلوی صورتش گرفت...
+پنج؟!
با دیدن سکوت آندره،دسته موی مزاحمِ روی صورتش را کنار زد:
+پس باید بابا رو پنج بار ببوسی...هر بارم که بوسیدیم باید عددش رو بهم بگی تا ببینم درسات رو میخونی یا نه...اگه اشتباه گفتی لپ هاتو میخورم ...فهمیدی؟!
×اوهوم...
+شروع کن پسر باهوشم
صورتش را کمی پایین اورد و به چشمان تیلهای آندره خیره شد ...پسرک با اخمی از سر تمرکز، به سمت لب های پدرش خم شد و روی آنها را بوسید:
×یچ
خیره درچشمان مفتخر پدرش،دوباره این کار را تکرار کرد:
×دو
ایان با دیدن اخم کوچک روی پیشانی آندره ،خودش اینبار نزدیک شد و لب های پسرش را با عشق بوسید ...
×سه!
آندره بار دیگر به لب های پدرش بوسه زد که اینبار ایان هم متقابل،جواب بوسه اش را داد:
×پنچ
با ذوق از به پایان رسیدن کارش، خیره در چشمان متعجب ایان، دستانش را به هم کوبید:
+پس چهارش کو؟!
با شنیدن این حرفِ پدرش ،به ناگه دست از ذوق کردن برداشت ...دستش را جلوی صورتش گرفت و بار دیگر اعداد ۱ تا ۵ را زمزمه کرد :
×یچ ،دو ،سه،پنچ
+چهار رو نمیگی ! یک ،دو، سه ،چهار، پنج...
آندره با لب های آویزان،دستانش را با ضرب به سرش کوبید...
YOU ARE READING
Eucalyptus🌿|Vkook|
Historical Fictionبرده داری،سیستمی قانونی و به رسمیت شناخته شده که در آن انسانها بهشکل قانونی ملک و دارایی ارباب خود در نظر گرفته میشدند... کیم تهیونگ، یکی از برده های عمارت والکین ، پسری احساسی و وابسته بود...اما سرنوشت ، گذر او را به اتاق پسر عمارت والیکن باز م...