Eucalyptus p.16

474 97 187
                                    

(پارت ادیت نشده)

صدای گریه های از ته دل کاترین در آن هوای بارانی میپیچید و در لابه‌لای درختان جنگل محو میشد...

پیتر تمام مدت بدون صدا به قبر تنها پسرش خیره شده بود و هیچ اهمیتی به حضور سران مهم فرانسه که برای تسلیت آمده بودند نمیداد...

هنوز هیچکس از شوک قتل ناگهانی و بی‌سروصدای تنها پسر بزین بیرون نیامده بود...

آسمان فرانسه مانند اغلب اوقات شروع به باریدن کرده بود و قطرات بیرحمانه‌ی باران ،چتر اشراف زاده ها را همانند لباس برده هایشان خیس میکرد...

چند ساعتی از زمان دفن جنازه‌ای که نیمه سوخته‌ در جنگل رها شده بود میگذشت و حالا افراد یکی یکی پس از عرض تسلیت قبرستان را ترک میکردند...

◇ چرا یهو اینطوری شد؟کجا رفتی پسرم؟!چرا منو تنها گذاشتی!؟

ناله های جان سوز کاترین حتی دل سنگ را هم آب میکرد...مونا ،لیوان آب قند را از دست خدمه‌اش گرفت و همراه با آن به سمت زن داغدار حرکت کرد...پس از نشستن در کنار او،شونه های لرزانش را گرفت و لیوان را به سمت لب های خشکیده‌اش برد :

●آروم باش کاترین...ژان برای همه‌ی ما عزیز بود...من مطمئنم که الان روحش در آرامشه‌...

◇چرا؟! ...چرا باید پسر من این بلا سرش بیاد...مگه چیکار کرده بود...

کاترین با بیچارگی خودش را در آغوش زن آسیایی رها کرد و با درد زجه میزد...

با صدای بلند رعد و برق،آقای والیکن به اطراف نگاهی انداخت...بیش از پنج ساعت اینجا بودند و خاک زیر پاهایشان به خاطر بارانِ چند ساعته به گل تبدیل شده بود...

به سمت پیتر که با شانه های خمیده در کنار قبر تنها پسرش نشسته بود رفت و چتر خودش را روی جسم خیس او گرفت تا بیشتر از این در معرض تیر های بی‌امان باران قرار نگیرد...

○بهتره برگردیم، کم کم داره شب میشه ...باید کمی استراحت کنی...

با دیدن سکوت مرد،خم شد تا دست سرد او را در دستانش بگیرد که صدای خش دار پیتر در گوشش پیچید:

£فرانک ...دیشب ژان رو آخرین بار کِی دیدی؟

اخم هایش از سر تمرکز در هم فرو رفتند و با شک زمزمه کرد:
○خب..من بعد از اینکه از شما جدا شدم دیگه ندیدمش...

با دیدن سکوت مرد ادامه داد:
○هر کی باشه پیداش میکنیم...بهت قول میدم....

پیتر چشم های سوزانش را روی هم گذاشت اما با احساس حضور فردی دیگر درست روبه‌روی قبر پسرش،سرش را بالا برد و به ایان که با صورتی خیس از اشک به قبر ژان زل زده بود نگاه کرد...

جونگکوک ،پس از مکثی ،بدون توجه به نگاه خیره‌ی پیتر ، همانطور که دسته‌ی چتر را محکم در مشتش فشار میداد ،در کنار قبر زانو زد ...با اکراه دستش را روی خاک خیس قبر گذاشت و نوازش وار روی آن دست کشید...

Eucalyptus🌿|‌‌‌‌‌‌Vkook|Место, где живут истории. Откройте их для себя