□دیگه خسته شدم ایان...از بی توجهی هات خسته شدم ...خسته شدم که چندین ساله دنبال یک ذره توجه از طرفتم ...قلبم آروم نمیگیره...دارم برای یک لمس کوچیک تنت جون میدم ...اما دریغ از ذره ای توجه ...دیگه از این عشق یک طرفه خسته شدم ...یکم بهم توجه کن ...میدونم دوسم نداری ولی قبل از اینکه از عشقت دیوونه بشم یکم بهم توجه کن ...سکوتی کشنده اتاق را فراگرفته بود...نگاهش را از نگاه بهت زدهی تهیونگ گرفت و با نفرت به چشمان طوسی رنگ ژان نگاه کرد ،رگ گردنش از عصبانیت متورم شده بود و دستانش را از خشم مشت شدند و با بستن چشمانش به آرامی زمزمه کرد:
+گمشو از اتاقم بیرون ...
ژان با دیدن چهرهی عصبیِ ایان،با درد به قلب دردناکش چنگ زد و نالید :
□مگه خودت قبلا نگفته بودی عشق جنسیت نمیشناسه؟پس چرا نمیخوای بفهمی عاشقتم ؟میدونی چقدر دارم میسوزم ؟چقدر دلم میخواد ببوسمت؟باپیچیدن صدای ژان در گوشش،چشمانش را باز کرد بدون اهمیت به مرد حیرت زدهی کنار اتاق کمی به ژان نزدیک شد .. پوزخند ترسناکی زد و با نگاهی که تنفر از آن ساطح میشد به چشمان لرزان ژان نگاه کرد:
+آره گفتم ،همین الانم قبول دارم... اما اینو بدون اگه یه زمانی هم عاشق مردی شدم اون مرد تو نیستی، ژان بزین !چهرهی مرد به یکباره وا رفت...چند ثانیه به چشمان آبی رنگی که حالا تیره تر از هر زمانی شده بود نگاه کرد و با صدایی که بغض در آن مشخص بود به آرامی لب زد:
□چرا اینجوری شدی ایان؟چرا یهو انقدر ازم فاصله گرفتی ؟به خاطر اینکه از دوستی باهات فراتر رفتم؟چرا نمیفهمی دست خودم نیست ...دست خودم نبود که عاشق توعه سنگدل بشم ...چرا انقدر ظالمی؟با شنیدن لحن دردمند مرد با بهت تکخند صداداری زد و یکی از ابروهایش را بالا برد:
+با اون کارایی که کردی هنوزم منتظری رابطمون مثل قبل بشه؟ واقعا چقدر رو داری پست فطرت ؟ فکر کردی از کثافت کاری هات هیچی نمیدونم ؟! ...خیلی وقته از چشمم افتادی ژان ...درست شب مرگ راشل از چشمم افتادی!□فقط به خاطر اینکه بهت اعتراف کردم..به خاطر اینکه عشقم رو اون شب بهت گفتم ؟!
با شنیدن این حرف ،محکم به یقهی مرد چنگ زد که از شدت فشار انگشتانش ،دکمهی اول لباس ژان پاره شد و بر روی زمین افتاد؛ با لحنی منزجر ،خیره در چشمان طوسی رنگ مرد غرید :
+واقعا یک آدم چقدر باید پر رو باشه!....چطور میتونی انقدر راحت تو چشمام نگاه کنی و خودتو به مظلوم نمایی بزنی ؟!با دیدن سکوت مرد دیگر نتوانست تحمل کند و در صورتش فریاد زد:
+کی بعدِ رفتنِ ادوارد، راشل رو معتاد کرد؟راشل از بس ماریجوانا مصرف میکرد کم کم شیزوفرنی گرفت...چه سگ صفتی این کارو با اون دختر بیچاره کرد؟من به ادوارد گفتم اون افسردگی گرفته وگرنه میدونی اگه حقیقت رو بفهمه چه بلایی سرت میاره؟اون همین حالا هم تشنهی انتقامه... براش مهم نیس تو قبلا دوست بودی یا دشمن ...زندت نمیزاره...
YOU ARE READING
Eucalyptus🌿|Vkook|
Historical Fictionبرده داری،سیستمی قانونی و به رسمیت شناخته شده که در آن انسانها بهشکل قانونی ملک و دارایی ارباب خود در نظر گرفته میشدند... کیم تهیونگ، یکی از برده های عمارت والکین ، پسری احساسی و وابسته بود...اما سرنوشت ، گذر او را به اتاق پسر عمارت والیکن باز م...