صدای ساز ویالون حتی از پشت در هم شنیده میشد...بی شک کوچکترین فرزند آقای والکین، یکی از بهترین نوازندگان فرانسه بود...انگار هنگام نواختن،روح و جسمش یکی میشد و با تمام جان بر روی نت های ساز تمرکز میکرد...با خستگی چشمانش را روی هم گذاشت تا بلکه برای کمی هم که شده استراحت کند ...صدای آرامشبخشِ ساز ،درست مانند لالاییِ مادرانهای در گوشش میپیچید و همین موضوع ،باعث سنگین شدن پلک هایش میشد :÷اوم....ببخشید؟!
با شنیدن صدای لطیف و دخترانهای از خواب پرید و سریعا سر جایش ایستاد...با دیدن دختر بچهی موطلاییای که در آن لباس قرمز رنگ درست مانند یک عروسکِ گران قیمت شده بود ،آب دهانش را قورت داد و منتظر به او نگاه کرد...رز که انگار از جواب گرفتن از آن مردِ چشم گربهای ناامید شده بود ،با من من ادامه داد:
÷امم...میشه به عمو لئو بگید من اومدم؟!
مرد که تازه از هپروت بیرون آمده بود،سرش را به نشانهی تایید تکان داد و زنگ کنار در را زد:
₩قربان،دخترِ برادرتون اینجا هستن...
&همراهیش کن بیاد داخل...
دوباره به چهرهی زیبای دختر بچه نگاه کرد سپس با مکثی در اتاق را باز کرد و پشت سر دختر وارد اتاق شد...
رز با دیدن جیمین ،با شوق به سمتش دوید و خودش را در آغوش مرد فرو برد ...لئو با خنده ،بر روی موهای تزئین شدهاش بوسهای کاشت سپس با فاصله دادن او،مشغول آنالیز کردن استایل کریسمسیِ دختر بچه شد :
&خدای من توی این لباس ها عالی شدی دختر!...مطمئنم امشب همهی نگاها روی توعه...
رز پس از بیرون آمدن از آغوش امن عمویش،با ظرافت دو طرف دامن پف دارش را گرفت و یک دور دور خودش چرخید:
÷امشب میخوام بهترین اجرا رو داشته باشم...میخوام پدر بهم افتخار کنه ...
&جینی کجاست؟
÷رفته تاج مخصوص امشب رو برام بگیره...
&خوبه ...منم بعد تمرین آماده میشم و با هم میریم پایین...تا نیم ساعت دیگه مراسم شروع میشه...
با دیدن مرد بزرگتر که مانند گربه های خسته در گوشهی اتاق ایستاده بود ،تکخندی زد و با صدای بلندی گفت:
&مین دزده، برو گیتار رز رو از داخل کمد بیار...
یونگی ،با شنیدن صدای فرشتهی عذاب این روز هایش ،صاف سر جایش ایستاد تا بلکه مرد از طرز ایستادنش ایرادی نگیرد...سپس به سمت کمد بزرگ کنار اتاق که مملوء از انواع و اقسام وسایل موسیقی بود حرکت کرد و با برداشتن گیتار مشکی رنگ کوچکی که با خط نستعلیق، اسم دختر را روی آن هک کرده بودند برگشت ...رز پس از گرفتن گیتار از مرد ،لبخند کمرنگی برای تشکر زد و به ارامی در گوش عمویش زمزمه کرد:
STAI LEGGENDO
Eucalyptus🌿|Vkook|
Narrativa Storicaبرده داری،سیستمی قانونی و به رسمیت شناخته شده که در آن انسانها بهشکل قانونی ملک و دارایی ارباب خود در نظر گرفته میشدند... کیم تهیونگ، یکی از برده های عمارت والکین ، پسری احساسی و وابسته بود...اما سرنوشت ، گذر او را به اتاق پسر عمارت والیکن باز م...