Eucalyptus p.8

569 104 96
                                    

( عکس،خیلی وایب ایان این پارتو میده)

صدای گریه های زن ،حتی تا سالن غذا خوری میرسید ...با باز شدن در ،چهره‌ی عصبی پیتر نمایان شد...با نگاهی که نفرت در آن موج میزد به ایان که بی‌خیال بر صندلی اش تکیه کرده بود ،نگاه کرد...

زنِ گریان،بی توجه به نگاه متعجب خدمتکاران، به سمت مونا دوید و جلوی پایش زانو زد...

◇خانم ،التماستون میکنم به ارباب زاده یه چیزی بگید ...اخه برای چی یهویی منو از جایگاهم اذل کردن ؟!مگه من چیکار کرده بودم؟! ..الان حتی دیگه بهم اجازه نمیدن که به طبقه دوم بیام !

مونا با گیجی به زن فرانسوی که از فرط گریه، چشمانش به قرمزی میزد نگاه کرد ...سپس به سمت ایان چرخید و گفت :
=پسرم چی شده ؟!چرا کاترین رو اخراج کردی؟!

ایان ،بدون توجه به حضور آنها، کمی از شراب قرمزِ داخل جامش نوشید و ابرویی بالا انداخت :
+مادر من اخراجش نکردم...فقط جایگاهش رو از برده‌ی مخصوصِ لئو ،به یک برده‌ی خدمتکار تغییر دادم...

کاترین با نفرت به ایان نگاه کرد ،حالش از تمام آن اسیایی های مغرور به هم میخورد :
◇قربان ولی خود ارباب لئو که مشکلی نداشتن! شما نباید به جای ایشون تصمیم بگیرید...

جیمین با این حرف کاترین نیشخندی زد :
&من خودم به ایان این پیشنهاد رو دادم کاترین...درضمن تو هیچ جایگاهی نداری که برای برادر من باید و نباید تعیین میکنی...

◇ق-قربان مگه من کار اشتباهی کرده بودم؟!من که تمام وظایفم رو داشتم انجام میدادم ...اصلا شما نباید وقتی خود آقای والکین توی سفرن دست به این کارا بزنید...شما نظم عمارت رو بهم ریختید!

ایان که تا به این لحظه به جامش نگاه میکرد،با شنیدن این حرف، آندره را در بغلش جابه‌جا کرد و همانند زمان هایی که عصبی میشد،زبانش را به گوشه‌ی لپش فشرد...الحق که آن عجوزه، زن همان مردِ گرگ صفت بود...

مونا برای دفاع از فرزندانش با چهره ای جدی رو به زن تشر زد:
◇کاترین بزین ،همونجور که لئو گفت به خودت جرئت نده برای پسر من باید و نباید تعیین کنی...ایان تا چند ماه دیگه به طور رسمی به جای پدرش میشینه ...فرد کم تجربه ای نیست که داری جلوی همه بهش متلک میندازی...یک بار دیگه ببینم داری از جایگاهت فراتر میری دستور میدم از همون برده‌ی خدمتکار بودن هم خلع بشی...

کاترین با چشم هایی که خشم در ان موج میزد، به مونا نگاه گرد ...آن زن آسیایی وقتی وارد این عمارت شد ،حتی از بلند کردن سرش هم خجالت میکشید ‌...حالا به راحتی در جایگاه بانوی عمارت نشسته بود و تهدیدش میکرد...

£ارباب زاده، قصد جسارت ندارم اما چیشده که بالاخره قصد کردید برده‌ی مخصوص داشته باشید ؟!حداقل به خودم میگفتید براتون یک فرد مناسب رو انتخاب کنم نه این برده هایی که هیچکدوم از ما تاحالا توی کاخ ندیدیمشون ...

Eucalyptus🌿|‌‌‌‌‌‌Vkook|Where stories live. Discover now