گزارش روزانهی پنتون، بِراش لورل:
بکهیون خبر نداشت بقیه شب قبل ازدواجشون رو چطوری میگذرونن. صبح توی نوشتههای پنتون مردم دربارهی ازدواج و خاطراتشون و اتفاقاتش سرچ کرد ولی هیچ کدوم شرایط اون رو نداشتن؛ قرار نبود به یه دروغگو قول وفاداری بدن. به محض اینکه به پاتربرد برگشت به نوشتههای نامزدش دسترسی پیدا کرد.
دختر حامله نبود فقط میخواست به یه بهونهای باهاش ازدواج کنه. عاشقش بود و میدونست فقط همین شکلی میتونه راضیش کنه. بک ناراضی نبود. چون هیچ وقت حقیقت رو دربارهی چانیول بهش نگفت به خودش اجازه نمیداد دلخور بشه.
دو روز پیش لورا توی فرودگاه منتظرش موند و استقبال گرمی ازش کرد. بکهیون رو به خونهی خانوادهی پارک برد تا استراحت کنه.
بک با دیدن چانیول پشت میز آشپزخونه و شنیدن صدای خندههاش در جواب حرف پدرش نفسش رو حبس کرد. خودش رو بیخیال جلوه داد و مثل یه دوست قدیمی احوالپرسی کرد. دستش رو جلو برد و محکم دست داد. ازش دربارهی کارش پرسید. طعنه زد. «امیدوارم حسابی موفق باشی لویی» چانیول هم بهش تیکه انداخت. «همیشه یه چند سالی طول میکشه تا وضعیت ثابت بشه، برای روابط هم همینطوره.» تظاهر کردن جلوی چان کار سختی بود. از خودش سوال میکرد چطور انقدر راحت فراموش شده.
به بهانهی سرزدن به پدر و مادرش از خونهشون بیرون زد. خانوادهش سالها بود که طبقهی اول یه آپارتمان بدون آسانسور زندگی میکردن. بعد از غرق شدن خواهر کوچیکترش توی استخر عمارت خاندان بیون از اونجا بیرون زدن. زندگی توی اون خونه براشون جهنم شده بود.
موقع غروب به اونجا رسید. اولین بار بود به اونجا میاومد. در فلزی بین دو دیوار کشیده شده بود. بیشتر از تصورش ابهت داشت. بوی نارنگی از درختی نزدیک در توی هوا پخش میشد. موقع راه رفتن برگهای زردی زیر پاش خش خش صدا میدادن. پسری روی پلههای زیرزمین نشسته بود و لیوان قهوهای به دست داشت.
با هم صحبت نکردن ولی شب پستکارتش رو خوند. فهمید که خانوادهش دو سال پیش تو یه حادثهی رانندگی فوت شدن. بیست سالشه و از نوعی افسردگی و احساس گناه رنج میبره. آدم دقیقیه و تمام جزئیات مربوط به اومدن بکهیون غریبه توی ساختمونشون رو نوشته.
انتظار خوشآمدگویی صمیمیتری از خانوادهش رو داشت. اولین حرفی که مادرش زد سرزنش تصمیمش بود. «دیوونه شدی که میخوای با لورا ازدواج کنی؟»
- اون مادر بچهمه مامان.
- و البته خواهر چانیول
بک روی مبل نشست. «همه چی بین من و اون تموم شده.» پدرش کلوچههای داغ کشمشی رو روی میز جلوشون گذاشت. «ولی حتی همین حرفت رو هم با افسوس میگی» یکی از کلوچهها رو نصف کرد و توی دهنش گذاشت. «خیلی وقته خونه نبودم. دلم برای اینجا تنگ شده بود.» مادرش اجازه نداد بحث عوض بشه. «میدونی که مهمترین چیز تو ازدواج عشق و علاقه اس؟»
YOU ARE READING
[Laurel & Coff-ee-in]
Fanfictionلورل و کافین: همیشه وقتی دو نفر هم اسم بودن تو مخاطبین گوشی بکهیون، فلانی یک و فلانی دو ثبت میشدن ولی این دفعه فرق کرد؛ بک نوشت چانیول من و چانیول او. گفتن چانیول روز ازدواج دوست پسر سابقش، عروس رو کشته ولی، خدای من، کی باور میکنه؟ ژانر: رمنس،...