این هفتهی بکهیون عجیبترین هفتهی تمام زندگیش بود. اولش پسری به اسم چانیول که ژنتیک یکسانی با چانیول داره رو کشت. روز عروسی با نامزدش به دوستپسر سابقش اعتراف کرد. توی همون روز نامزدش از دنیا رفت. بعد بکهیون با یه لیست از مجرمین احتمالی حادثهی بیمارستان، غم مرگ نامزدش و عذاب وجدان کشتن چانیول تنها موند. عمارت اجدادیشون رو به سیستم اجاره داد و با دو تا آدم جدید دوست شد. چیزهای دیگهای هم فهمید. در نتیجه برای نوشتن این پنتون تلاش زیادی کرد. کلاف احساسات درهم و برهمش رو با حوصله گره به گره باز کرد.
برای خودش چای پونه و لیمو تهیه کرد و نوشت:
روز خاکسپاری لورا، چانیول رو بوسید. این بدترین نوع خیانتیه که میشه به یه نفر کرد. به خودش حق نمیداد از دست لورا و جونگکوک و برداشت اشتباهش ناراحت باشه. لویی رو توی اتاقی بوسید که فکر میکرد جسد یه چانیول دیگه اونجاست. بدن بیجون اون پسر روحش رو از درون شکست.دلیل بوسهش احساس گناه و تنهایی و خلا مردن یه چانیول بود، نه علاقهای که زمانی به لویی داشت و هنوز هم حسش میکرد. برای همین غروب اون روز، اون و چانیول پشت میز ناهارخوری با دو لیوان قهوه نشستن و بک اعتراف کرد که بوسهی امروزشون احمقانه بوده. شب توی پستکارتش خوند که از این حرف قلبش درد گرفته.
برای همین بکهیون قبل از خواب بهش گفت «با اتفاقهای اخیر احساسات و ذهنم خیلی پیچیده اس. میدونم هنوز بهت علاقه دارم ولی بیا یکم برای رابطهی جدیدمون صبر کنیم.» چانیول هم قبول کرد. «این برای جفتمون بهتره.» بعدش یکم توی خونه چرخیدن.
فهمید که چانیول همهی لوازم مشترکشون رو جمع کرده بوده و میخواسته دور بندازه. بک جلوی اشکهاش رو گرفت. «همهی خونه و وسیلههامون توی سونامی از بین رفتن.» پرسید «لویی، چرا بعد از اون ماجرا سراغم رو نگرفتی؟ من واقعا منتظرت بودم.» دستش رو روی دهنش گذاشت. «یعنی میگی لورا بهت نگفت؟ گوشیت رو نداشتی و من به لورا زنگ میزدم تا باهات حرف بزنم. میگفت تو نمیخوای باهام حرف بزنی.» اون لحظه شوک دیگهای بهش وارد شد. لورا همهی این مدت از گذشتهی اون و برادرش خبر داشته.
---فردا صبح با زنگ تلفن اسکچش بیدار شد که بهش میگفت چرا چانیول رو نکشته. اولین بار بود که از غرولند و اعتراضهای پایان ناپذیرش خوشحال میشد.
خیلی اوقات وقتی بکهیون میرفت خونهی اسکچ بکی و اونجا توی آشپزخونه به چاقوها دست میزد یا کتابی رو قرض میگرفت پسر اذیتش میکرد که چرا چاقوها رو به ترتیب اندازه سرجاشون برنگردونده یا کتابهاش به ترتیب حروف الفبا توی قفسه نیستن.وقتی به عمارتشون رفت دو تا پسر رو توی استخر پیدا کرد. وحشت داشت که این بار با جسد واقعیش رو به رو بشه یا بدتر از اون چانیول توی دستش بمیره. بهش نفس مصنوعی داد ولی اسکچ سرش جیغ کشید که بزاره پسر بمیره. موضع دو تا بکهیون صد و هشتاد درجه اختلاف داشت. در آخر چانیول به هوش اومد. وقتی پلکهاش رو باز کرد بک ته دلش ناراحت شد چون ترجیح میداد یکم بیشتر بهش تنفس مصنوعی بده.
BẠN ĐANG ĐỌC
[Laurel & Coff-ee-in]
Fanfictionلورل و کافین: همیشه وقتی دو نفر هم اسم بودن تو مخاطبین گوشی بکهیون، فلانی یک و فلانی دو ثبت میشدن ولی این دفعه فرق کرد؛ بک نوشت چانیول من و چانیول او. گفتن چانیول روز ازدواج دوست پسر سابقش، عروس رو کشته ولی، خدای من، کی باور میکنه؟ ژانر: رمنس،...