p15

11 2 1
                                    

روز اول بستری شدن بیون کسی بهش سر نزد. به جز هولدرش کسی حق نداشت نزدیکش بشه و اون پسر هم دلش نمی‌خواست بک رو ببینه. سربازها بیشتر لوازم توی اتاق رو همون شب تخیله کردن. فقط فرشی با نقش‌ و نگارهای آبی و قرمز و دو تخت سفیدی رو نگه داشتن. انگار بکهیون یه حیوون وحشی بود که می‌تونست با هر چیزی و بدون هیچ دلیلی حمله کنه و خون هولدرش رو زمین بریزه.

به جز سقف پنجره‌ی روبه‌روش رو هم می‌دید. شاخه‌های بالایی یه درخت، آسمون و ابرها توی چارچوب می‌افتادن. دیشب تا صبح بارون بارید و تا نیمه‌های شب نگاه‌ش کرد و به صدای شرشرش گوش داد. پیش خودش زمزمه کرد که فقط بیست روز دیگه تحمل می‌کنه و بعد چانیول رو می‌کشه.

توی همین فکرها بود که پرنده‌ی سفیدی لبه‌ی پنجره نشست. بهش لبخندی زد. صدای چان رشته‌ی تمرکزش رو بهم ریخت. «پس لبخند هم می‌تونی بزنی بکی» لب‌هاش رو بهم فشار داد. نمی‌خواست جوابی بده. ادامه داد. «پرنده‌ی قشنگیه.» بک روش رو برگردوند ولی چان لبه‌ی تخت نشست. «منم دوست ندارم ببینمت ولی بکهیون مجبورم کرد که حداقل برات غذا بیارم.»

در بطری آبی که با خودش داشت رو پیچوند. «شاید بدون غذا زنده بمونی ولی بدون آب نمی‌تونی. بشین یه چیزی بخور» بک پلک‌هاش رو بست و تکونی به دستش که با نوعی دستبند چرمی به میله‌های تخت بسته بود داد. چان بهش تیکه‌ای انداخت. «الان می‌گی اگه دستت باز بود منو می‌کشتی یا نمی‌تونی بشینی؟» روی پسر خم شد. دستش رو زیر پهلوش برد و به سمت بالا هلش داد. «چون سربازها گفتن با دستبند هم می‌تونی بشینی نتیجه می‌گیرم دلت می‌خواد من رو بکشی.»

دهانه‌ی بطری رو جلوی دهنش گرفت. «وقتی جونگین گفت کارمون مثل پرستار بچه‌هاست باور نکردم.» بکهیون تمام این مدت حتی یه کلمه هم جواب نداد. فقط لبش رو به بطری چسبوند و آب رو نوشید. وقتی بیشتر از نصف ظرف خالی شد درش رو بست و کاسه‌ی غذا رو برداشت. همه‌ش زد. بکهیون تصور می‌کرد مایع سفید داخلش شل و آبکی باشه ولی حالت اون سوپ بین خمیر و یه مایع غلیظ بود.

چان قاشق رو توی کاسه چرخوند و تکه‌ی مربعی سفیدی رو بیرون آورد. «وقتی داشتم ماهی‌ها رو خرد می‌کردم بکهیون همه‌ش می‌گفت به اندازه‌ی کافی مکعبی شکل نیستن ولی نگاه‌شون کن...» گوشه‌ی ماهی‌ها به گردی می‌زد. چان قاشق رو نزدیک دهنش آورد و فوت کرد. «نمی‌خوری؟»

بک از خودش می‌پرسید مگه این پسر دست‌هاش آسیب ندیده بود؟ ولی جرئت نکرد سوال رو بپرسه و ترسید اگه خوب شده باشه بخواد باهاش بخوابه. دهنش رو باز کرد و محتویات قاشق رو با زاویه‌ی کجی خورد.

چانیول مدتی حرفی نزد ولی بعد از اینکه نصف بیشتر کاسه خالی شد پرسید «غذا رو سریع خوردی چون گشنته یا چون می‌خوای من زودتر برم؟» بک روش رو برگردوند. فکر کرد «باید به همچین سوال مسخره‌ای جواب بدم؟» چان سوال دیگه‌ای کرد. «مطمئنی من لایق این حد از نفرتی که نسبت بهم داری هستم؟ نمی‌شه که فقط چون هولدر نمی‌خوای از من بدت بیاد. هولدر بودن من با من فرق می‌کنه. تو انگار از من بدت میاد و اگه یه نفر دیگه هولدرت بود راضی بودی.»

بکهیون باز هم خودش رو موظف ندونست که بهش جوابی بده. تا اینجای روز حتی یه کلمه هم به زبون نیاورده بود. اگه باهاش صحبت نمی‌کرد رابطه‌شون جلو نمی‌رفت.

چانیول کاسه‌ و بطری خالی رو روی تخت مقابل گذاشت. ایستاد و پشتش رو بهش کرد. بکهیون نمی‌فهمید هدفش چیه تا اینکه تیشرتی که تنش بود رو از تنش بیرون کشید. موقع حرکت دادن بازو و کتفش از درد نفسش رو حبس کرد. رد یه کبودی و یه زخم به چشم می‌خورد. غر زد. «می‌بینی پسر؟ اونی که اینجا زخمیه و از طرف مقابلش واقعا متنفره منم. دلم می‌خواست توی غذات یه چیزی حل می‌کردم و می‌خوابیدی و دیگه بیدار نمی‌شدی ولی دوست ندارم بقیه‌ی عمرم رو روی یه تخت بگذرونم.»

بک مخالف صحبتش بود. شرط می‌بست خودش بیشتر متنفره برای همین چیزی نگفت. باختن توی دعوا رو به هم‌صحبت شدن باهاش ترجیح می‌داد. چانیول لباسش رو دوباره پوشید و ظرف‌های کثیف رو برداشت و بیرون رفت. در رو موقع رفتن کوبید. تصور می‌کرد از شرش راحت شده ولی یول خیلی سریع برگشت. آهی که کشید از چشمش دور نموند.

«پس هنوز می‌تونی هوا رو از لای تارهای‌ صوتیت رد کنی.»

بیشتر از این نتونست تحمل کنه. «چرا زخم‌هات پانسمان ندارن؟ اون بریدگیت چرا بخیه نخورده؟» چان قهقهه زد و کنارش نشست. «چسبش اذیتم می‌کرد. رد پنجه‌های پاپی کوچولو یه خراش کوچولوعه.» روی کوچولو تاکید ویژه‌ای کرد.

«روی تابوتت می‌نویسن کشته شده توسط یه کوچولو»

چان بشکنی زد. «پس قبولی داری که کوچولویی؟»

«قبول داری که قراره بکشمت؟»

«من همین الان هم یه سنگ قبر دارم کوچولو. لقبم هم تو سیستم کافینه. یعنی تابوت. پس تابوت هم دارم.»

بک انگشت‌هاش رو مشت کرد و تکونی به دستبند داد. دست بدون پانسمان و گرمش رو روی مشتش گذاشت. «این شکلی حتی کوچولوترن.»

«دیگه بامزگیش رو از دست داده. تمومش کن.»

چان گوشه‌ی لب‌هاش رو به بالا هل داد. گونه‌هاش براق و نرم به نظر می‌اومدن و تند تند پلک زد تا چشم‌هاش بیشتر بدرخشه. صداش رو نازک کرد. «پس یه زمانی بامزه بوده...» بعد هم صدای آخی مانندی از دهنش درآورد که انگار یه بچه‌ی نوزاد جلوشه.

بکهیون نمی‌فهمید چطور می‌تونه در مواجه با قاتلش ادای دلقک‌ها رو در بیاره؛ اون که یه معلم مدرسه نبود. چان سرفه‌ی مصنوعی کرد و با صدای بم واقعیش گفت «راستش می‌خوام یکم دراز بکشم. اگه دستشوییت گرفت بهم بگو بازت می‌کنم. اگه حموم هم خواستی بری همون موقع برو. سربازها گفتن دست‌هات رو بهم و پاهات رو بهم ببندم و خودم بعدش کمکت کنم. ولی من نمی‌تونم این حرکت رو بزنم. پس لطفا نذار علت مرگم رو بنویسن به قاتلش اجازه داد بره دستشویی»

تصمیم گرفت جواب این رو هم مثل قبلی‌ها نده. انتظار داشت روی تخت خالی کنارش دراز بکشه ولی کنار اون دراز کشید. پاش رو از زیر پای بک و دستش رو از زیر بازوش رد کرد. غر زد. «این که جز پوزیشن‌های مورد علاقه‌ت نیست؟»

«خیلی تازه کاری... چطور ممکنه از این زاویه بشه؟»

سعی کرد جمله‌ش رو منطقی جلوه بده. «ولی به اندازه‌ی کافی چسبیدی بهم.» حرفش رو که زد فهمید سکوت ایده‌ی بهتری بوده. چانیول چرخید. وزنش رو روی زانوش انداخت و بدنش رو بالاتر آورد. لبش رو به گردنش چسبوند و پایین‌تنه‌ش رو به مال بک نزدیک کرد.

قفسه‌ی سینه‌ی بک مثل موج بالا و پایین می‌شد و هر بار حجم زیادی از هوا رو برای مدت کوتاهی وارد ریه‌هاش می‌کرد. با هر حرکتش سینه‌ش برای ثانیه‌ای به چانیول برخورد می‌کرد و فاصله می‌گرفت.

گوشش رو لیس زد. «حداقل باید انقدر نزدیک باشیم کوچولو» بکهیون تنها کارتی که براش مونده بود رو بازی کرد. «می‌خوام برم دستشویی.» با شنیدنش فاصله گرفت و انقدر بلند خندید که صداش از پنجره بیرون رفت. «بهم نگو با همین چند ثانیه تحریک شدی.» چشم‌هاش رو ریز کرد. «معده‌م تحریک شده. می‌خوام بالا بیارم.»

چانیول دستش رو روی چرم دستبند گذاشت. «می‌شه ازت بخوام زخم‌هام رو یه جوری پانسمان کنی و ببندی و کمکم کنی دوش بگیرم؟» اخم بک داد می‌زد که نه. ادامه داد «از اون بکهیون پرسیدم گفت متاسفه نمی‌تونه چون من شبیه چانیولشم. هر چقدر حرف زدم سهون و کای رو هم نتونستم راضی کنم.»

«می‌تونم بکشمت. اونجا خودشون یه دور جسدت رو می‌شورن.»

«منم می‌تونم الان باهات بخوابم ولی بیا راجع به چیزهایی حرف بزنیم که واقعا انجام می‌دیم نه چیزی که می‌تونیم.»

---
متاسفم که تایم اپ فیک بهم ریخته.‌..TT

[Laurel & Coff-ee-in]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora