p11

11 6 0
                                    

نیمه شب بود که به مقصدشون رسیدن. نور زرد چراغ جلوی ماشین، لامپ‌های کنار خیابون و مهتاب قدرت روشن کردن تاریکی خیابون نداشتن. چانیول فقط سیاهی محوی از انبوه درخت‌ها می‌دید. وسطهای راه کمی هم خوابش برد. در نهایت به محل فرار چند روز پیشش برگشت. راننده کلید رو به طرفش پرت کرد. «تو از در اصلی برو من باید ماشین رو توی گاراژ پارک کنم.»

از باد سردی که دورش وزید به خودش لرزید. توی ماشین گرم خواب خوبی می‌دید. انقدر با استرس از هتل بیرون زد که تازه متوجه شد نه لباس درستی پوشیده و نه وسیله‌ای با خودش آورده. هر چند به جز یه گوشی که مال خودش هم نبود چیز قابل توجه‌ای نداشت. زنگ در رو زد و خودش رو بغل کرد. وزنش رو روی مچ پای راستش انداخت. مچ چپش توی حالت استراحت هم درد می‌کرد.

انتظار داشت خود بکهیون شخصا قفل در رو براش باز کنه. کلید رو توی سوراخ فرو برد و پیچوند؛ صدای تقی توی سکوت پیچید ولی در تکونی نخورد. دوباره در زد و این دفعه کای بازش کرد. با نگاه‌ش می‌گفت «مگه من کلید رو بهت ندادم؟» چان خاک کفش‌هاش رو با پارچه‌ی نرم زیر پاش تکوند و وارد شد. «خود بکهیون اینجا نیست؟ یه جایی مشغول قتل و آدم کشیه؟»

به کمد کوتاه و پهن پشت سرشون اشاره کرد. «کفش‌هات رو بذار اونجا و یه جدید بردار. صاحب اینجا روی تمیزی حساسه. سیستم، اینجا رو برای یه مدتی ازش قرض گرفته. خود بکهیون هم مدت‌هاست اینجا زندگی نمی‌‌کنه.» همونطور که ازش خواسته شده بود کفش‌هاش رو با کفش‌های تمیز دیگه‌ای عوض کرد. «من بکهیون رو دیدم مطمئنم قد و هیکلش نصف من بود. کفش‌های به این بزرگی توی خونه‌ش چیکار می‌کنه؟»

کای از راهروی ورودی در اومد. محوطه‌ی اتاق مانند کوچیکی با مبل و یه تخت و یه یخچال که بزور به کمرش می‌رسید جلوشون بود. کنار اون یه راهروی کوتاه دیگه داشت و به یه هال بزرگتر می‌رسید. چان چشم‌هاش رو ریز کرد. «اینجا برای نگهبان یا همچین کسی بوده؟» ایستاد. متوجه شد جواب حرف قبلی چان رو هم توی ذهنش داده و به زبون نیاورده. «اگه بک بفهمه این شکلی درباره‌ی بدنش حرف زدی سعی می‌کنه یه بار دیگه هم بکشتت و بله، اینجا یه زمانی برای نگهبان بوده.»

کای خودش رو روی مبل انداخت و کش و قوسی به بدنش داد. «برو یکی از اتاق‌های اینجا رو برای خودت انتخاب کن.»

«پام درد می‌کنه. حتما باید بگردم؟»

به پشت پله‌های سمت مقابل اشاره کرد. «اونجا یه اتاق خوب داره، نزدیک آشپزخونه هم هست. پنجره‌ش هم به یکی از باغچه‌ها باز می‌شه. فقط زمستون‌ها یکم دیوارهاش سرد می‌شن.» آب دهنش رو قورت داد. «مگه تا کی باید اینجا باشم؟»

«بهش فکر نکن.»

چان فحشی زیر لب داد و به طرف اتاق رفت. کف دستش رو به دیوار تکیه داد تا فشاری به پاش وارد نشه. در رو که باز کرد با دیدن دکور اتاق فحش بلندتری داد. «یا عوضی. مگه من بچه‌ی فیک بکهیونم که فرستادیم اینجا؟» گهواره‌ی صورتی رنگی با حریر پرده مانند بالاش شبیه تخت پرنسس کوچولویی توی داستان‌های پری بود. عروسک‌های صورتی و قرمز و سفیدی گوشه به گوشه‌ی اتاق افتاده بود و روی دیوار تزئینات رنگین کمونی به چشم می‌خورد.

کای با لب‌هایی که از خنده از بسته نمی‌شد به طرفش اومد. عروسک خرسی دراز و باریکی رو از کف زمین برداشت و روی شونه‌ی پسر گذاشت. بعد هم مچ دستش رو گرفت و تکیه‌گاه عروسک کرد. «خرسی دوست‌داشتنیت رو محکم بغل کن.»
«الان داری بخاطر گذشته‌م مسخره‌م می‌کنی؟»

پسر لب‌هاش رو بست و ابروهاش رو بهم فشرد. «نه، دارم سعی می‌کنم وظایفت به عنوان هولدر رو بهت یاد بدم.» پلک‌هاش رو بست. «پرستار بچه؟» بشکنی زد. «زدی تو خال! براش‌ها خیلی اوقات مثل بچه‌ها می‌شن.» ناخوداگاه عروسک رو توی بغلش نگه داشت. «براش؟» کای به پاش اشاره کرد. «پیشنهاد می‌کنم برگردی و روی مبل بشینی.»

چانیول لنگ‌لنگان همون راهی که اومده بود رو برگشت. روی مبل نشست و به بازوش تکیه داد. مثل دانش‌آموزهای خرخون میز اول که از معلم متنفرن منتظر سخنرانی استادش موند.

جونگین با ژست پر افتخار ایستاد. «می‌دونی که سیستم خلافکارها رو پیدا و مجازات می‌کنه.» سر تکون داد. کای دست راستش رو بالا برد. «سربازهای اسکچ خلافکارها رو پیدا می‌کنن.» بعد دست چپش رو تکون داد. «سربازهای براش خلافکارها رو به سزای عملشون می‌رسونن.» لبخندی زد. «راحت به نظر میاد کافین نه؟ ولی این پروسه به این راحتی نیست. سربازها از سن پایین و حتی قبل از مدرسه تعلیم می‌بینن که خلافکارها رو پیدا کنن و آدم بکشن. سیستم می‌گه سربازهاش خیلی از لحاظ روحی آسیب می‌بینن در نتیجه هولدرها رو استخدام کرد که مراقب وضعیت ذهنی سربازهاش باشن.»

بعد از سخنرانیش برای خودش دست زد و مثل دانش‌آموز ضعیفی که توسط بقیه بولی می‌شه کنارش نشست. «هفته‌ی پیش که اومدم اینجا، این همه‌ی چیزی بود که بهم گفتن.» گردنش رو چرخوند. «ولی تو گفتی استادمی.» خندید. «بلوف زدم. باورت شده بود؟» امیدوار بود دفعه‌ي آخری باشه که همچین شوخی بی‌مزه‌ای رو ازش می‌شنوه. «اگه نمی‌خوای دروغ بگی، اسم واقعیت چیه و چند سالته؟»

«جونگینم و یک سالی ازت بزرگترم.»

جونگین دستش رو جلو آورد تا مثل موقع آشنایی دو دوست دست بده ولی چان فقط نگاهی به پانسمانش انداخت. کای به شونه‌ش زد. «از آشنایی باهات خوشبختم.» چانیول بلند شد. عروسک رو هم با خودش برد. «می‌رم یه جایی پیدا کنم و بخوابم. فردا که بیدار شدی قهوه دم کن ولی نون نخر.» اگه تهیونگ یا جونگکوک اونجا بودن از شنیدن این حرف خوشحال می‌شدن ولی بهش یادآوری می‌کردن نباید به دست‌هاش آسیب بزنه. جمله‌ش رو که تموم کرد یادش افتاد که با دست‌هاش به زور قاشق بلند می‌کنه.

[Laurel & Coff-ee-in]Where stories live. Discover now