چانیول روی تختی توی اتاقی با تم آبی خوابید. با صدایی شبیه هیزم شکستن بیدار شد. دیشب روی سقف طرحهایی از کرهی زمین و ماه میدرخشید ولی توی نور صبح بیرنگ و معمولی بودن. کاغذ دیواری اتاق هم گلهای آبی رنگ و رو رفتهای داشت. پتو رو تا گردنش بالا کشید ولی با این کار انگشتهای بیسرپناه پاش از طرف دیگه بیرون اومدن.
فحشی داد و زانوهاش رو توی شکمش خم کرد. پلکهاش داشت دوباره گرم میشد که با تکون دادنهای جونگین بیدار شد. «کافین بلند شو. بکهیون داره میاد اینجا» پلکهاش با یه حرکت ناگهانی بالا رفتن و چشمهای گردش رو به نمایش گذاشتن. «میخواد منو بکشه؟»
«نه نه نه این اون بکهیونی نیست که آدم میکشه.»
بیشتر از قبل شوکه شد و خوابش پرید. «مگه چند تا بکهیون داریم؟» جونگین انگار داره دربارهی لباسهای توی کمدش حرف میزنه گفت «نمیدونم شاید سه چهارتایی بشن.» با دیدن قیافهی متعجبش ادامه داد. «چرا انقدر تعجب کردی؟ تو خودت دو تایی» لویی رو چند باری بیشتر ندیده بود. فکر میکرد شباهت چهره و اسمشون تصادفی باشه.
وزنش رو روی مچش انداخت و نشست. «میشه پانسمانهام رو با یه چیزی ببندی بتونم برم حموم؟ فقط دو تا دستهامه و سرم و مچ پام و رون راستم و کتفم.» جونگین نگاهی به سرتاپاش انداخت. «بیخیال حموم شو» صدای زنگ گوشیش از توی جیبش بلند شد. جوابش رو داد. چانیول هم لبهی تخت منتظر موند تا مغزش لود بشه. از صندلی چوبی کنارش به عنوان عصا استفاده کرد و به طرف دری با نقاشی اقیانوس رفت. انتظار داشت سرویس بهداشتی باشه ولی با یه انباری کوچولو مواجه شد.
«جونگین راست میگفت که بکهیون خیلی وقته اینجا زندگی نمیکنه.» نوک انگشتش رو به چوب قفسهی جلوش کشید. یه لایه گرد و غبار روی پوستش نشست. بدون بستن در به سمت دیگهای رفت. روی میز یه دفتر نقاشی باز بود. بهش دست نزد ولی خاکی که روش نشسته بود نقاشی رو مات و بیروح نشون میداد. مداد رنگی قرمزی هم یه گوشه زیر میز افتاده بود. «بکهیون یه دفعهای بیخیال زندگی تو اینجا شده؟»
گشنگی جلوی ذهنش رو گرفت. با هر مصیبتی که بود دستشویی رو پیدا کرد. از دیدن تمیزی توالت فرنگی نفس راحتی کشید. کنارش یه صندلی توالت کودک آبی و یه صورتی دید. «یعنی یه پسر بچه و یه دختر بچه داشتن؟» از تصور اینکه بکهیون بچهی واقعی و مخفی داشته باشه سر جاش خشک شد. «به چی فکر میکنی احمق؟ اصلا به تو چه ربطی داره که بکهیون بچه داره یا نه؟» احتمال دیگهای داد. «حتما این اتاق بکهیون و اون صورتی اون طرف برای خواهرش بوده.»
صدای داد جونگین رو شنید. «کجایی پسر؟» کارش رو سریع انجام داد. شیر رو باز کرد و سرش رو خم کرد تا زیر آب ببره ولی متوجه شد سایز و قد روشویی کوچیکتر از نرماله. «چه مامان بابای باحالی داشتن که همه چی رو با سایز بچه هماهنگ کردن.» آهی کشید. صندلی رو همونجا ول کرد و دستش رو به دیوار گرفت. خودش رو تا هال کشوند. جونگین پرسید «مگه نگفتی نون درستی میکنی؟» کف دستهاش رو برای ثانیهای به حالت تسلیم بالا آورد.
وضعیتشون بدتر از چیزی بود که بشه باهاش نون درست کرد. جونگین گفت «روی مبل بشین قهوه درست کردم. بکهیون و همکارش دارن میان اینجا»
چانیول زبونی به قهوهی تلخش زد. روش نشد بگه دلش شکر میخواد. هر چند دقیقه مثل گربهای که یه کاسه شیر جلوشه نوک زبونش رو توی قهوه میبرد و بیرون میآورد. زنگ در که خورد مثل تسخیر شدهها صاف شد. از اون قوز گدا مانندش چیزی نموند.
سهون، همکار بک، کلید رو داشت. به محض باز کردن در کف دستهاش رو روی چشمهای بستهی بک گذاشت. «برات یه چیز هیجانانگیز آماده کردم.» چیزی نگفت. انقدر دوستش رو میشناخت که بدونه هیچ چیزی که واقعا براش هیجان داشته باشه اونجا نیست. چند قدم که جلوتر رفتن و از اتاق نگهبانی بیرون اومدن تاکید کرد. «اگه زیر چشمی نگاه کنی سورپرایزت خراب میشهها» بک لبهای صورتیش رو به هم مالید و غر زد. «با شناختی که ازت دارم سورپرایزت قطعا به نفع من نیست.»
«چرا در نهایت به نفعته.»
بک به محض شنیدنش ایستاد و چرخید. داد زد. «یا اوه سهون» قبل از اینکه بتونه بلایی سر سهون بیاره با چانیول چشم تو چشم شد. پسر لباس سفیدی به تن داشت و بقیهی بدنش هم با پانسمان سفید بسته شده بود. تنها اختلاف رنگ کبودی لب و صورتش بود. «تو چرا هنوز زندهای؟»
YOU ARE READING
[Laurel & Coff-ee-in]
Fanfictionلورل و کافین: همیشه وقتی دو نفر هم اسم بودن تو مخاطبین گوشی بکهیون، فلانی یک و فلانی دو ثبت میشدن ولی این دفعه فرق کرد؛ بک نوشت چانیول من و چانیول او. گفتن چانیول روز ازدواج دوست پسر سابقش، عروس رو کشته ولی، خدای من، کی باور میکنه؟ ژانر: رمنس،...