p2

22 11 1
                                    

بکهیون پروفایل قربانی بعدیش رو چک کرد. چهره‌ی چانیول رو جلوش می‌دید ولی مشخصاتش با چانیولی که می‌شناخت هماهنگی نداشت. مغزش نمی‌تونست یه دلیل و ارتباط منطقی پیدا کنه. بعید می‌دونست که فامیل یا برادر لویی باشه. اگه بود حتما درباره‌ی اون پسر باهاش حرف می‌زد. امکان هم نداشت که چانیولِ خودش باشه، کارخونه‌ی لوکی برای اون بود. از همه مهم‌تر با تمام سلول‌هاش مطمئن بود که اون سرباز سیستم نیست.

آدرس صخره‌های کلیف رو هم سرچ کرد. وقتی فهمید فقط دو خیابون باهاش فاصله داره بیشتر شوکه شد. بخش اطلاعات سایت رو باز کرد. امیدوار بود بتونه از پستکارت‌ها سابقه‌ش رو به دست بیاره. عادت نداشت خاطرات بدرنگ‌ها رو بخونه. احساس همدلیش رو قلقلک می‌دادن.

نوشته‌هاش غیر منتظره بود. سه پستکارت آخرش فقط دو کلمه‌ی «می‌خوام بمیرم» رو نشون می‌داد. چهار روز پیش نوشته بود «امروز اومدیم پاتربرد.» و تو تمام پستکارت‌های سه سال اخیرش یه جمله رو نوشته بود. «امروز هم مثل دیروز بود.» قبل از اون تاریخ هم یه نوشته داشت. «این اتاقی که بهم داده هیچ نوری نداره، هیچ پنجره‌ای نداره، هیچ امیدی نداره، نمی‌خوام برم بیرون، پس پالت هم معنایی نداره. نمی‌خوام بنویسم.»

پنتون‌های قبلیش رو باز نکرد. اون پسر چانیول اون نبود پس می‌تونست تلاش کنه که بهش اهمیتی نده. بلند شد. به نظرش راحت‌ترین مرگ غرق شدن توی آب بود. شیشه‌ی کوچیک سمی رو برای احتیاط برداشت. چای رزهیپ برای خودش دم کرد و کلوچه‌های مادرش رو از یخچال بیرون آورد. پالتوش رو پوشید و خوراکی‌هاش رو توی فلاسک و ظرف دربسته‌ای ریخت. می‌خواست بعد از کشتن چانیول روی سنگ‌ها بشینه و از صدای دریا تو تاریکی شب لذت ببره.

ظرف‌ها رو توی کوله‌اش گذاشت. برای احتیاط یه چاقوی جیبی هم تو پالتوش سر داد. کفش‌هاش رو پوشید و سرش رو با کلاه بافتی پوشوند. این وقت از سال توی وودیک با لباس‌های تابستونش می‌گشت و اینجا با لباس‌های گرم هم سردش می‌شد.

از خونه بیرون زد. توی جاده جلوش رو به سختی می‌دید. حداقل نصف چراغ‌های خیابون کار نمی‌کردن. «فردا گزارششون رو به سیستم می‌دم.» عمارت خاندان بیون تنها ساختمون اونجا بود. انتهای جاده پیچید و وارد مسیر سربالایی شد.

انقدر خلوت بود که پشیمون شد چرا با ماشین نیومده. نیازی نداشت مخفی باشه وقتی کسی اونجا نبود. رنگ علف‌ها و گیاه‌های کنار آسفالت به زردی می‌زد. زیر نورماه دنبال پسر گشت. روی صخره ایستاد و پاش رو روی سنگ پایینی گذاشت. بی‌صدا از روی سنگ‌های بزرگتر از قدش پرید و تا سطح آب پایین اومد.

پالت مورد نظرش رو صدا زد. «چانیول؟» ناله‌ای رو از سمت صخره شنید. به طرفش رفت. فرورفتگی کم عمق غار مانندی رو دید. «چانیول؟» پسر روی زمین افتاده و توی خودش جمع شده بود. از رد طناب دور دست‌هاش خون می‌اومد. موهای خیسش به پیشونی و پشت گردنش چسبیده بود.

قبل از اینکه بهش نزدیک بشه صدای گام‌های شمرده‌ای رو شنید. بیرون جهید و خودش رو پشت سنگی مخفی کرد. دست‌هاش رو جوری که رد انگشت‌هاش روی خزه‌ها نمونه روی سنگ گذاشت و جای خودش رو محکم کرد. مردی با صورت پوشیده و لباس‌های سیاه جلوی چانیول ایستاد.

پسر رو از یقه‌ش گرفت و به صخره کوبید. گره‌ي بند دست‌هاش رو باز کرد. مشت دیگه‌ای به لب‌هاش کوبید و پسر رو به زمین انداخت. لگدی به شکمش کوبید و بالای سرش ایستاد. خون روی لباسش به تدریج بیشتر شد. بک حدس زد زخم کشنده‌ای توی بالاتنه‌ش نداره. مرد زمزمه کرد. «امشب آشغالی مثل تو از روی زمین پاک می‌شه.» و روش تف انداخت.

چانیول حتی ناله هم نمی‌کرد در عوض چشمش رو به سنگ جلوی بک دوخته بود. مرد پسر رو از موهاش گرفت و روی زمین کشید و به طرف آب برد. سنگ کوچیک بدشکلی رو برداشت و به سرش ضربه زد. چان کف دست‌هاش رو سپر سرش کرد ولی زمان زیادی دووم نیاورد. مرد وقتی دست‌های قربانیش شل شد اون رو بلند کرد و توی آب انداخت.

بکهیون بدون اینکه یه نفس اشتباه بکشه چاقوش رو بین انگشت‌هاش چرخوند و به سمت کمر مرد پرت کرد. تیرش خطا نرفت. جایی زیر دند‌ه‌ش رو گرفت و زمین خورد. بک مثل یه پادشاه جلو رفت و مثل یه شوالیه کنارش نشست. چشم‌هاشون برای ثانیه‌ای بهم گره خورد. جفتشون احساس انزجار داشتن. با طناب دور مچ‌هاش رو از پشت بست و به اوژانس زنگ زد. اجازه نداشت کسی رو بدون دستور بکشه.

توی آب پرید و بدن چان رو هم بیرون کشید. حالا که خون از روی پوستش پاک شده بود می‌تونست لپ‌های قرمزش رو ببینه. بدنش نرم‌تر از لویی بود. موهای موج‌دارش به زیر گوشش می‌رسید. بکهیون گوشیش رو برداشت و توی سیستمش تایپ کرد «ماموریت شکست خورد. کس دیگه‌ای پارک چانیول رو با مرگ دردناکی کشت.»

------
من این سکانس رو بیشتر از پنج بار و با پنج نوع اتفاق مختلف نوشتم و این رو بیشتر از همه دوست داشتم.

[Laurel & Coff-ee-in]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora