p8

10 6 0
                                    

دوازده سال قبل:

بکهیون ته کلاس نشسته و پاهاش رو روی میز انداخته بود. چای لورل و دارچینش رو با قاشق چوبی هم زد. کلاس تا قبل از اینکه بارون شروع به باریدن کنه خالی بود. کتاب اناتومی سمومش رو برای بار دهم می‌خوند. توی قانون آموزشی سیستم هیچ درسی رو با یه بار خوندن و امتحان دادن پاس نمی‌شد. حداقل باید تو ده بازه‌ی زمانی متفاوت و هر بار سه نوع مختلف عملی، تئوری و شفاهی آزمون می‌داد و نمره‌ی بالای نود و پنج می‌گرفت.

کار سختی براش نبود فقط از خوندن کتاب‌های تکراری خسته می‌شد. در عوض می‌تونست ثروتمند زندگی کنه. با دیدن دختری که به سمتش می‌اومد کتابش رو بست و جزوه‌ای مربوط به هندسه باز کرد. چشم‌های زیادی منتظر بودن ببینن چی می‌شه. بک پستکارتش رو دیروز خوند. دختر می‌خواست با یه جعبه شکلات بهش اعتراف کنه و هیون هم یه درس زندگی در اجتماع رو توی سیستم گذرونده بود.

دختر جعبه‌ی قهوه‌ای با ربان صورتی رو روی میزش گذاشت. بک ابرویی بالا داد و گردنش رو خم کرد. منتظر ادامه‌ی سناریو موند.

«بکهیونا من... من ازت خوشم میاد.»

«تو هنوز سیزده سالت نشده.»

پسری از پشت سرش گفت. «اوو بکهیون تو خودت هم سیزده سالته. حداقل یه دلیل بهتر بهش بده برای اینکه ردش کنی.» بک لبخندی زد. «من ازدواج کردم.» صدای خنده و قهقهه توی کلاس پیچید. گوشیش رو برداشت و به اسکچش پیام داد. «می‌تونی بیای؟ باید برم شر سم‌ها رو از سرم کم کنم.» کتاب آناتومیش رو برداشت و از جمع بیرون زد.

وارد باغ پشت حیاط ساختمون شد. کمتر کسی به اون محوطه می‌رفت. از پشت پرچین‌ها رد ‌شد و طی چند دقیقه اسکچش از همون جا به مدرسه اومد. هیچ کس ‌نفهمید که در اصل دو تا بکهیون متفاوت سر کلاس‌ها شرکت کردن.
ماشین سیستم بیرون در منتظرش بود. صندلی جلو سوار شد. به راننده سلامی کرد. همین مرد از اولین باری که وارد سیستم شد بهش آموزش می‌داد. «روز خوبی داشتی بکهیون؟» کف دست‌هاش رو بهم کوبید. «یه دختره بهم اعتراف کرد.»

«قبول کردی؟»

«معلومه که نه.»

مرد نیشخندی زد. «از پسرها خوشت میاد؟» بک صداش رو کشید. «استاد»

«من خودم از پسرها خوشم می‌اومد.»
«نمیاد دیگه؟»
«آدم مورد علاقه‌م رو پیدا نکردم بیخیال شدم.»

در جوابش قهقهه زد. «ولی من پیدا کردم.» داشت تیکه می‌انداخت. «امکان نداره.» بک دوباره ورقی به کتابش زد. «به هر حال می‌خوام زودتر کارهای امروزم رو تموم کنم و برم خونه‌ی پارک‌ها» استادش یه لحظه سرش رو از خیابون گرفت و نگاه‌ش رو به پسر داد. «پسر خانم پارک برات جالبه؟ نه؟»

«همه‌ی پنتون‌هاش رو خوندم. می‌خوام باهاش صمیمی بشم. باید کلاس‌هام رو فشرده‌تر بزاری. وقت آزاد لازم دارم.»
جلوی ساختمون مدرسه‌ی قدیمی ایستاد. بک پیاده شد. از روی سنگ‌ها پرید و حواسش رو جمع کرد چمن‌ها رو لگد نکنه. به مامانش پیام داد. «می‌شه کلوچه‌ی نارگیلی درست کنی؟ می‌خوام ببرم برای یکی از دوست‌هام.» بعد هم آماده شد تا درباره‌ی صد و پونزده نوع سم سخنرانی کنه.
--- 
برنامه‌ی امروزش خیلی طول نکشید و موفق شد قبل از غروب به خونه برگرده. بدنش رو توی حموم شست. به خودش که توی آینه نگاه می‌کرد می‌دید به اندازه‌ی قرار گذاشتن بزرگ نشده. عطر شیرینی به خودش زد. لباس گشاد کرمی پوشید. کلوچه‌های مادرش رو توی سبد جلوی دوچرخه‌ش گذاشت. خداحافظی کرد و سمت خونه‌ی دوست جدیدش پدال زد.

باد لای به لای موهاش می‌پیچید. رایحه‌ی بارون و درخت بعضی جاها شدت بیشتری داشت. راه‌ش طولانی نبود و زود رسید. تار موهای روی صورتش رو کنار هل داد و در زد. ابروهای آقای پارک با دیدن مهمون ناخونده‌ی اعصاب خردکنش توی هم رفت. بک جعبه‌ی کلوچه رو بالای سرش گرفت. «اومدم چانیول رو ببینم.» بدون اجازه تنه‌ای به مرد زد و داخل خونه شد. یه راهروی ورودی کوتاه داشت.

مرد سرش فریاد کشید. «مادرت بهت یاد نداده نباید بدون اجازه بری خونه‌ی بقیه؟» بک اولش واکنشی نشون نداد ولی وقتی چانیول رو که با لب‌های فشرده و دست به سینه به چارچوب تکیه داده رو دید لبخندی زد. نگاه‌ش رو به پدر داد. «ولی مادرش یادم داده که چطوری آدم بکشم.» خانواده‌ی پارک فکر کردن شوخی جالبی نیست ولی بک فقط واقعیت رو می‌گفت.

مچ چان رو گرفت و می‌خواست به طرف اتاقش بره که متوقف شد. تا حالا هال اون کلبه رو به اون کثیفی ندیده بود. دو تا کیسه‌ی زباله زیر میز ناهارخوری چشمش رو گرفت. «اونا رو بعد از آخرین پارتی جمع کردیم. چرا هنوز اینجان؟» باورش نمی‌شد. یه هلوی گندیده روی پارکت غلت می‌خورد. عنکبوتی که اندازه‌ی دستش بود روی دیوار و سقف تار می‌تنید. از بوی مشروب چینی به بینیش داد. با خودش گفت «یه دلیلی داشت که خانوم پارک بیخیالشون شد.»

به سمت غذای مونده‌ی روی میز خم شد. «داره تجزیه می‌شه.» یه گوشه چندین گلوله‌ی پارچه تپه شده بود. بک حدس زد ازش به عنوان تخت استفاده می‌کنن. یه قدم به عقب برداشت. ظرف کلوچه‌هاش رو از دست مرد گرفت و دستمالی رو از توی جیبیش بیرون کشید و اثر انگشت‌های مرد رو از روش پاک کرد. «اون دبیرستانی که دیروز از جلوش رد می‌شدین هم از اینجا تمیزتره.» از روی تجربه می‌گفت.

چان بک رو به سمت اتاقش هل داد. اونجا وضعیت بهتری داشت. فقط پتوش رو موقع بلند شدن صاف نکرده بود. چون وسیله‌ای به جز چند تا کتاب و یه چمدون نداشت کثیف هم نمی‌شد. بک دستمال توی جیبش رو روی تخت انداخت و نشست.

- اگه خیلی چندشت می‌شه چرا زودتر از اینجا نمی‌ری؟

زبونش رو روی لبش کشید. «پشیمون شدم که اومدم ولی منو آوردی تو اتاق»

«اومدی باز بهم تیکه بندازی؟»

جعبه‌ی کلوچه‌ش رو باز کرد. «مدرسه نیومدی پس فکر کردم بیام باهات حرف بزنم و کلوچه بخوریم.» چون پسر بهش جوابی نداد گفت‌ «ما پاتربرد زندگی می‌کردیم. شش سال پیش خواهر کوچیکم افتاد توی استخر. من پریدم که نجاتش بدم ولی خودمم نزدیک بود غرق بشم. تو یه بیمارستان بیدار شدم. خواهرم مرده بود. بعدش اومدیم اینجا.»

چان با شنیدن حرفش گاردش رو پایین آورد و فقط چون گشنه‌ش بود یکی از کلوچه‌ها رو برداشت. «چند ماه پیش خونه‌مون توی آتش‌سوزی سوخت. بابام نجاره و کارگاه‌ش زیرزمین خونه بود. مامانم هم توی آشپزخونه بود...» نفس عمیقی کشید. «این خونه رو با همه‌ی سرمایه‌ای که برامون مونده بود گرفتیم. نمی‌تونم برم مدرسه. بابام همین الان هم شب‌ها نمی‌خوابه و کار می‌کنه.»

نگاهی به ساعتش انداخت. «باید برم ولی شب‌ها بین ساعت هشت تا ده وقتم خالیه. آدرس خونه‌مون رو برات می‌فرستم. هر وقت تونستی بیا. توی درس‌ها بهت کمک می‌کنم.»

«چرا؟»

«چون اجازه‌ش رو دارم.»

سیستم بهش اجازه نمی‌داد با هر آدمی که خواست دوست بشه. توی سایت کنار اسم مردم کد‌های متفاوتی وجود داشت. فقط به بعضی از شماره‌ها می‌تونست نزدیک بشه و چانیول یکی از اون‌ها بود.

----


[Laurel & Coff-ee-in]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant