دوازده سال قبل
آقای پارک بعد از آتشسوزی و از دست دادن همسری که عاشقش بود باقی ماندههای خونهش رو فروخت و با پسرش به وودیک مهاجرت کرد. محل زندگی جدیدشون کلبهای دور از شلوغی مرکز شهر بود. اونجا رو انتخاب کرد چون کارگاه کوچیکی داشت و میتونست کار نجاریش رو ادامه بده.
توی اولین تابستون چانیول حتی از اتاقش هم در نیومد و توی همهی پنتونهاش دربارهی مادرش نوشت. قبلا عادت داشت صبحونهی گرمی که مادرش پخته رو بخوره، مدرسه بره، بعد تا جایی که فکش درد بگیره با مادرش حرف بزنه، غروب تکلیفهاش رو انجام بده و سوالهای درسیش رو از مادرش بپرسه و آخر شب با خاطرهها و داستانهای مادرش بخوابه. به عنوان یه تک فرزند زیادی به اون زن وابسته بود و بعد از مرگش تمام دنیاش خراب شد.
قبل از شروع مدرسه بود که آقای پارک فهمید غم و سوگواری پسرش تبدیل به یه افسردگی شده. اگه پالتش قرمز و در فقیرترین حالت ممکن نبود اون رو پیش یه روانشناس میفرستاد ولی حتی نمیتونست هزینهی مدرسهش رو جور کنه. باید خودش توی خونه بهش درس میداد. براش چند تا کتاب دست دوم خرید که چانیول تا مدتها بهشون دست نزد چون اصلا نمیتونست زبان مردم وودیک رو بخونه. صفحهها رو باز میکرد و در بیشترین حالت پنج تا لغت میفهمید و بقیهی کلمهها براش مثل یه شکلک بودن.
آقای پارک در یخچال رو باز کرد. بیشتر ناهار ظهر هنوز توی قابلمه بود. چانیول از ناهارش فقط دو قاشق خورد. مرد بیخیال میز چوبی ناتموم توی کارگاهش شد. باید امشب رو با پسرش وقت میگذروند. در اتاقش رو زد و اجازهی ورود گرفت. چانیول روی پارکت پشت تختش نشسته و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. با اومدن پدرش اشکهاش تند تند با آستینش پاک کرد.
- غروب قشنگیه. میخوای بریم بیرون؟
روی تخت نشست. «نه، خوابم میاد.»
«هنوز هوا تاریک نشده. تمام روز رو توی اتاقت بودی.» مکثی کرد. «و تمام سه ماه گذشته رو... نگرانتم. فکر میکنی اگه مادرت اینجا بود خوشحال میشد این شکلی ببینتت؟» اسم مادرش تنها چیزی بود که راضیش کرد لباس گرمی بپوشه و از خونه بیرون بیاد.
تو یه جادهی باریک پشت پدرش قدمهای کوتاهی برمیداشت. از شب حادثه توی خیابون نچرخیده بود. هر چقدر بیشتر جلو میرفت بیشتر دلش برای خانوادهی شاد قبلش تنگ میشد.
از داخل یه کوچه چرخیدن و دور زدن. حالا حجم درختهای اطرافشون متراکمتر و بلندتر شده بود. مسیر از کنار یه دبیرستان متروکه رد میشد. سمت چپشون ساختمون بود و سمت راست به چند تا زمین ورزش میرسید.
بکهیون تنهایی توپ بستکتبالش رو به زمین میکوبید و جلو میرفت. برنامهی تمرین امروزش رو زودتر از معمول تموم کرد تا بتونه برای خودش وقت بگذرونه. توجهش به مرد و پسری که آهسته و با نگاههای رو به خاک راه میرفتن جلب شد. طرفشون دویید. بین جاده و زمین بسکتبال یه یه سراشیبی تند بود که باعث میشد کمتر کسی ازش پایین بیاد.
چهرهی پسر رو شناخت. پستکارتهاش رو خونده بود. میدونست تازه به اینجا مهاجرت کردن. اونها اهل یه کشور بودن. چند ماه پیش فقط خبر داشت خانم پارک یه پسر داره ولی الان دلش میخواست باهاش حرف بزنه. توپش رو به سمتش پرت کرد.
چان بخاطر توپی که از جلوی پاش رد شد ایستاد. نگاهی به سمتی که ازش اومده بود انداخت. پسری همسن و سال خودش رو دید. بک خندید. «اوپس! میشه توپم رو بدی؟» گوشهاش از شنیدن یه جملهی کرهای تکونی خورد. به سمت علفها رفت روی زانو خم شد و برش داشت. از روی شیب هلش داد.
بک توپی که قل میخورد رو با نوک کفش متوقف کرد. «هی پسر میای باهام بازی کنی؟» چان سرش رو به چپ و راست تکون داد. دلش میخواست هر چه زودتر برگرده خونه. بک به سمتشون دویید. فاصلهشون برای حرف زدن خیلی زیاد بود. از شیب مثل یه گربه بالا رفت و جلوش ایستاد. «دارم بهت میگم بیای با هم بازی کنیم چانیول»
خشکش زد. «اسم من رو از کجا میدونی؟» خندید. «همه تو مدرسه دربارهت میدونن.»
«چی؟ من حتی از اتاقمم در نمیام.»
بک سرش رو کج کرد و تیکه انداخت. «نمیدونی؟ کلبهتون جای خوشگذرونی بچهها بود. خیلی ضدحال خوردیم وقتی اجاره دادنش.» لحن صداش رو عوض کرد. «همه از خودشون میپرسیدن کدوم بدبختی حاضر شده تو اون خرابه زندگی کنه.» چان پلکهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. باورش نمیشد سرگرمی بقیه شده. بک مشتی به شوخی به بازوش زد. «ولی وقتی فهمیدن پسره خوشگله منتظر بودن سال جدید شروع بشه و ببیننت» چان از خودش میپرسید چطور پیداش کردن؟ اکانت پابلیک پنتونش؟
«قرار نیست بیای مدرسه؟» به مرد میانسال نگاه کرد. «نمیخوای بچهت رو بفرستی مدرسه؟» مرد نمیتونست بگه هزینهی دبیرستان اینجا ده برابر جاییه که قبلا پسرش میرفت و هر کاری کنه قدرت پرداختش رو نداره. «تو خونه درسهاش رو میخونه.» رک پرسید. «بخاطر پولشه؟»خانوادهی پارک از پیادهرویشون پشیمون شده بودن.
چان دستش رو روی سینهی پسر جلوش گذاشت و به عقب هلش داد. «فکر کردی کی هستی یه دفعه جلوی من سبز شدی و مسخرهم میکنی؟» بک زبونش رو روی لبش کشید. «مسخره نمیکنم که. اگه درست خوب باشه مدرسه بورسیهت میکنه.» همچین قانونی وجود نداشت ولی بکهیون میتونست خودش هزینهی تحصیل اون رو هم مخفیانه بپردازه. این حداقل کاری بود که میتونست برای خانوادهی خانم پارک انجام بده.----
ایدهی اولیهای که واسه فیک داشتم از یه جمله شروع شد که هنوز هم فکر کردن بهش منو سر ذوق میاره. واسهی اینکه اون ایده رشد کنه و خودش رو خوب جلوه بده مجبور شدم بسطش بدم. تا حدی که به اینجا رسید. خلاصه که توی بخش چهارم فیک بهش پرداخته میشه. من همش روزشماری میکنم که برسیم به اون تیکهها ولی هنوز حدودا سی چهل تا پارت مونده و از فکر کردن بهش فشار میخورم.
YOU ARE READING
[Laurel & Coff-ee-in]
Fanfictionلورل و کافین: همیشه وقتی دو نفر هم اسم بودن تو مخاطبین گوشی بکهیون، فلانی یک و فلانی دو ثبت میشدن ولی این دفعه فرق کرد؛ بک نوشت چانیول من و چانیول او. گفتن چانیول روز ازدواج دوست پسر سابقش، عروس رو کشته ولی، خدای من، کی باور میکنه؟ ژانر: رمنس،...