p13

13 6 2
                                    

وقتی اسکچ بهش خبر داد چانیول هنوز زنده‌ اس بار سنگینی از روی قلبش برداشته شد. توی کاغذ برای لویی نوشت می‌ره توی شهر بگرده و فکرهاش رو مرتب کنه. به عمارت خودش برگشت. از چند روز پیش تمیزتر به نظر می‌اومد. گرد و خاکی که روی اتاق نگهبان پخش شده بود رو ندید. کفش‌هاش رو جفت کرد و در بالاترین قفسه‌ی جاکفشی گذاشت. کفشی سفید با نوارهای دوخته شده‌ی آبی رو پوشید.


انتظار داشت پسر توی بیمارستان رو توی خونه درحالی ببینه که روی یکی از مبل‌ها لم داده و بخاطر مسکن‌هاش خواب رفته. در عوض سهون و پسری که پوستش یه درجه تیره‌تر از سهون بود رو روی مبل در حال خوردن مربا و کیکی وانیلی دید. زیر لب با انگشت شمردشون یک، دو. چانیول بینشون نبود. نگاه‌ش رو به سهون که سعی داشت نون تست سفیدی رو قبل از اینکه دست جونگین بهش برسه توی دهنش جا کنه انداخت. «چانیول کجاست؟»


سهون حالت خنثی‌تری به ابروهاش داد و غذای توی دهنش رو جویید. «رفت تو باغ دنبال اون یکی بکهیون» بکهیون به وضوح تاکید دکتر رو به یاد داشت. سرفه کرد «چی؟ دکتر گفت حداقل یه ماه بیخیال راه رفتن روی مچ پاش بشه.» با آرامش قلپی از قهوه‌ی تلخش نوشید. «بلده از در و دیوار کمک بگیره.»


موهاش رو بهم ریخت. داد زد. «اگه بکهیون بکشتش چی؟» منتظر جوابشون نموند و به سمت باغ دویید. دو تا دستش رو مثل بلندگو جلوی دهنش گرفت و فریاد کشید «چانیول؟ بکهیون؟» چشمش به آب موج‌دار استخر افتاد. نور آفتاب روی سطحش می‌رقصید. «شت...» با سرعت دو برابر قبلش دویید و لبه‌ی استخر ایستاد. انعکاس بدن جفتشون و حجم کمی از خون رو توی آب دید. نفس عمیقی کشید. «سکته نکن. این فقط یه وظیفه‌ی آینه‌ایه.» وظیفه‌ی آینه‌ای لقبی بود که روی دستورها و کارهای برعکسش گذاشت. وقتی که باید به جای کشتن کسی رو نجات می‌داد.


لباس‌هاش رو درآورد و دستش رو به آب زد. توی سردتر از این هم تمرین کرده بود. شیرجه زد. عمق بیشتر از سه برابر قدشون بود. برخلاف خواسته‌ش عضلاتش از سرما منقبض شدن. پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. آب فضای خالی بین لباس و پوست چان رو پر کرده بود. زخم‌های باز تحریک شده‌ش خونریزی داشتن. بدنش رو با نگاه چک کرد و پسر رو از پهلو، جایی که آسیبی نداشت گرفت و به سطح آورد. آب از لابه‌لای موهاش و پوست سفیدش می‌چکید. دوباره توی استخر پرید و اسکچ رو که هنوز هوشیار بود بیرون کشید. وقتی بیرون اومد تمام بدنش مثل بید می‌لرزید. «شما احمق‌ها دیوونه شدین؟»


اسکچ واقعیت رو پنهان کرد. «پاش پیچ خورد افتاد توی آب، سعی کردم نجاتش بدم ولی لعنت به این استخرت، عمقش چند صد متره؟» بکی روی پاهای چان نشست و خم شد. لب‌هاش رو روی هم گذاشت. بهش تنفس مصنوعی داد. اسکچ نالید. «نکن. لطفا نجاتش نده.» مشتش رو توی چمن‌های اطرافشون برد و به طرفش خاک پرت کرد. «دارم بهت می‌گم نجاتش نده» جیغ کشید. «بکهیون، ولش کن، بزار بمیره.»

[Laurel & Coff-ee-in]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant