p13/5

13 5 2
                                    

چانیول به کمک بکهیون به اتاق صبحش برگشت. لباس خیس و سرد که به بدنش چسبیده بود اذیتش می‌کرد. لبه‌های پایینش رو گرفت و سعی کرد بالا بیاره ولی کتفش تیر کشید و بیخیال شد. بک با دیدن پوست سفیدش لب پایینش رو گاز گرفت. چان درخواست کرد. «هی می‌شه کمک بدی این رو دربیارم؟» بکهیون معذبانه پشت گردنش رو مالید. «می‌دونم نباید ظاهربین باشم ولی تو واقعا شبیه دوست‌پسر سابقمی و من فکر نمی‌کنم ایده‌ی خوبی باشه. جونگین رو خبر می‌کنم.» بعد هم از فضای دو نفره‌شون فرار کرد.


با دکتر برگشت. مرد دوره‌ی میانسالیش رو طی کرده بود و داشت وارد پیری می‌شد. تقریبا همه‌ی موهاش سفید بودن و چروک‌های ریزی رو پوست صورتش به وجود اومده بود. به بیمارش توی درآوردن لباس‌هاش کمک کرد. «اسکچ بیون اطلاعات بدنیت رو از بیمارستان گرفته و بهم داده ولی می‌خوام بدونم آسیب جدیدی دیدی یا نه؟» چان لب زد. «سردمه. از لحاظ اکسیژن یا ضربه توی استخر به مشکل نخوردم.»


بکهیون نزدیک در ایستاده بود. به نظرش پوست چان، با وجود کبودی‌ها زیبا بود. سرش رو به چپ و راست تکون داد تا به قطره‌های آبی که از روی عضلات فرم گرفته‌ش سر می‌خورد نگاه نکنه.


دکتر بعد از اینکه دست‌های چان رو باندپیچی کرد سراغ بریدگی رون پاش رفت. باید شلوارش رو در می‌آورد. رو به بک گفت «کارم که تموم شد بهتون خبر می‌دم. لطفا بیرون منتظر بمونین.» نفس راحتی کشید، تشکر کرد و بیرون رفت.


توی هال روی مبل نشست و منتظر موند. انتظارش خیلی طول نکشید. با دیدن دکتر ایستاد. «حالش خوبه؟» مرد لبخندی زد. «خوشبختانه زخم‌هاش عفونت ندارن. داروهاش رو توی سیستم ثبت کردم. سریع‌تر تهیه‌شون کنین. تاکید کن که قبل از مصرف دستور عمل‌ها رو بخونه. الان هم داروی مسکن خورده و به زودی خوابش می‌بره.»


مرد خداحافظی کرد و رفت. وقتی گفت مشکل جدی ندارن جو خونه آروم‌تر شد. بکی که خیالش راحت شده بود اون‌ها رو به سهون و جونگین سپرد و به خونه‌ی لویی برگشت. تمام غروب ذهنش درگیر اون دو تا و البته لورا موند. از شانس خوبش لویی کل روز توی شرکت درگیر کارهاش بود و خونه نیومد. می‌خواست قبل از اومدنش یه بار دیگه به عمارتشون سر بزنه.


چانیول بعد از بیدار شدن توی خونه چرخید. به لطف مسکن درد پاش رو کمتر حس می‌کرد و آزادانه‌تر این طرف و اون طرف چرخید. اهالی جدید خونه رو توی بزرگترین اتاق عمارت پیدا کرد. وقتی تخت کینگ سایزش رو دید سوتی زد. با خوشحالی روش دراز کشید و زیر ملحفه‌ی کلفت و گرمش رفت. خیلی زود پلک‌هاش روی هم افتاد و خوابید.


بعد از غروب با خوردن مچش به پتو و درد شدیدش بیدار شد. «لعنتی» اثر مسکن‌هاش از بین رفته بود. حالا روی تخت سمت چپ غلت می‌خورد و تلاش می‌کرد توی زاویه‌ای بخوابه که کمترین درد رو داشته باشه. اسکچ پشت میز تحریر سفیدی نشسته و چیزهایی رو با کوبیدن نوک انگشت‌هاش رو مهره‌های بی‌تقصیر کیبورد لپتاپش تایپ می‌کرد. از دست بکهیون برای نجات دادن چانیول، دو بار و از دست لورا یک بار ناراحت و عصبی بود. هر چند دقیقه دست‌هاش رو یک دفعه مشت می‌کرد و درست قبل از اینکه رد ناخنش کف دستش رو زخم کنه هوای سردی که از پنجره می‌اومد رو توی ریه‌هاش می‌فرستاد و انگشت‌هاش رو باز می‌کرد.

[Laurel & Coff-ee-in]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora