بکهیون نفس عمیقی کشید. «تو که نمیخوای باهام بخوابی؟» صداش میلرزید. لبهاش رو بهم فشرد. «فراموش کردی چی گفتم؟» با ارنج به بازوی پسر ضربه زد. «پس واسه چی بقیه رو فرستادی برن؟» چان یکی از دستهاش رو تا لای پای بک پایین آورد. «این پانسمان الکی اینجا نیست. این دست من حتی واسه باز و بسته کردن عادی هم درد میکنه.»
با یادآوری اینکه چطور هنوز لنگ میزنه خیالش راحت شد. «خب پس میشه منو ول کنی؟ خسته نشدی با این همه زخم؟» چان نیشخندی زد. «من تو یه بار کار میکردم میتونم تا صبح خسته نشم و کاری کنم که تو هم همچنان دلت بخواد»
«خفه شو»
غر زد. «بین حرفم نپر. یادت باشه من میتونم کاری کنم که حتی اگه ازش درد بکشی هم دلت لمسهای منو بخواد و چیزهایی که الان میگی رو بعدا باید جبران کنی.»
«منم میتونم بکشمت پس خفه شو»
بحث رو عوض کرد. «امروز ظهر سیستم یه فایل محرمانه دربارهی زندگی و گذشتهت برام فرستاد.»
«اون ربات بیکلهی بدرد نخور...»
«برخلاف اون یکی بکهیون که زیر دست پدر و مادرش و با نهایت عشق بزرگ شده تو با یه سرپرست مرد که خودش هم براش سیستم بوده زندگی کردی...»
بک حرفش رو نه تایید و نه رد کرد.
«نوشته بود که تا همین چند هفته پیش تو خونهی اون مرد بودی و دلیل جداییتون هم توی تیمارستان روانی بستری شدن اون مرد بوده.»
دندونهاش رو بهم سایید. «باید زودتر از این حرفها میانداختنش اونجا»
«صادقانه بهم بگو بکهیون. اذیتت میکرده؟ جنسی؟ روانی؟ فیزیکی؟»
«الان تو داری جسمم رو آزار میدی.»
«نوشته بود یه سری دارو هم مصرف میکنی که اثرات توهمزایی دارن و حداقل سه شب توی هفته نمیخوابی»
بک پلکهاش رو بست. خودش هم میدونست اوضاعش خوب به نظر نمیاد ولی فکر نمیکرد اومدن چانیول هم کمکش کنه.
«ببین بکهیون من نه میشناسمت، نه ازت خوشم میاد، نه دلم میخواد روح و روانم رو با گشتن با یه دیوونه خراب کنم... ولی هیچ جایی ندارم برم، هیچ پولی ندارم، هیچ هویتی ندارم و هیچ آشنایی ندارم و هیچ آبرویی تو این شهر و اطرافش ندارم... پس به کار کردن توی سیستم نیاز دارم هر چی که میخواد باشه پس لطفا بیا با همدیگه نجنگیم.»
بعد از سخنرانیش دستهاش رو از دورش برداشت. داد زد. «میتونین بیاین تو» بکهیون به محض اینکه تونست از زیر دستش کنار جهید و یقهی همزادش رو گرفت. «بکهیون لطفا یه لطفی در حقم کن و این پسر رو بکش.» خندید و با صدایی که انگار از دهن یه لاکپشت دراومده گفت «پس صحبتهاتون موفقیتآمیز بوده.»
اسکچ فحشی داد و از ساختمون بیرون زد. توی باغ نم نم بارون روی برگها مینشست و تکونشون میداد. از در پشتی خارج شد. هوای تازه سرحالش میآورد. چراغها خیابون رو به خوبی روشن میکردن. شنیده بود بکهیون چند روز پیش از سیستم خواسته اونها رو عوض کنن. میتونست قطرههای آبی که پایین میاومدن رو زیر نور ببینه. شدتشون داشت بیشتر میشد.
از کنارههای جاده وارد جنگل شد. به سرعت قدمهاش اضافه کرد. به عنوان یه تراسور حرفهی جنگل مسیر سختی براش نبود. برخلاف براش بکهیون که به آرامش و گرمای آب نیاز داشت اون با هیجان احساسات خودش رو آروم میکرد. پرید و خودش رو از یه شاخه آویزون کرد تابی به بدنش داد و خودش رو به شاخهی بعدی رسوند.
روی اون ایستاد و دستش رو به شاخهی بالاییش گرفت. بدنش رو بالا کشید. ارتفاع رو ترجیح میداد ولی درختهای اونجا به اندازهی کافی بلند نبودن. به سمت درخت مقابلش جهید ولی کف دستش روی چوب ساییده شد و سر خورد. با پا روی زمین اومد ولی زیر پاش لغزید و روی گِل افتاد. دردی توی ساق پاش پیچید. شلوارش رو بالا زد تا آسیبش رو ببینه. داشت به سرعت ورم میکرد و قرمز میشد.
تا حالا صد بار توی شرایط بدتر از این هم تمرین کرده بود و به ندرت زمین میخورد. فحشی به خودش داد که مثل یه تازه کار افتاده. اشتباهش این بود که اجازه داد ذهنش تمرکزش رو بهم بریزه. روی خاک نشست و به تنهی درخت تکیه داد. سرش رو پایین انداخت. «شاید باید همین امشب بکشمت و خودم رو راحت کنم...»
یه نفر بهش جواب داد. «کی رو بکشی؟» صدا از پشت تنه میاومد. شوکه شد ولی با این حال گفت. «همسر آیندهم رو» صدای یه مرد رو داشت. «چرا؟ کتکت میزنه؟» شونه بالا انداخت. «بعید میدونم.» پس قدمی به جلو برداشت ولی هنوز پشت بک بود. «پس چرا میخوای بکشیش؟» تازه لحنش رو شناخت و از جا پرید. چانیول بود.
به دستهای سالمش نگاه کرد و خیالش راحت شد. «چون ازش خوشم نمیاد.» چان چیزی که شنید رو باور نکرد. «بکهیون؟» لبهاش رو بهم مالید. «من دوقلوی بکهیونم...» لبخندی زد. خودشون همدیگه رو برادر نمیدونستن ولی این شکلی توی اجتماع پذیرفتهتر بود. «اون یکی بکهیونم نه دوستپسرت.» پسر جلوی چان هیچ فرقی با بک نداشت. «مستی بکهیون؟»
«مست نیستم. زنگ بزن از دوستپسرت بپرس.»
چان یه قدم به سمتش برداشت.
«زنگ نمیزنی؟ خودم زنگ میزنم.»
اسکچ شمارهی بکهیون رو گرفت. سلام نکرده بود که بِراش غر زد. «کجا رفتی آخر شبی بکهیون؟ شهر خطرناکه»
«اوه. اشتباهی لویی رو دیدم. میشه بهش بگی من و تو یکی نیستیم؟»
چان گوشی رو گرفت. «بکهیون؟»
«لویی میدونم قول دادم امشب برای شام میام پیشت ولی بعد سالها داداشم رو دیدم و یه سری اتفاقها افتاد و... واقعا متاسفم.»
پلکهاش رو بست. «فکر کنم داداشت میخواد همسرش رو بکشه... امشب...» بکهیون از پشت تلفن سوتی پسر رو جمع کرد. «نه خالی میبنده. مسته. بیاین عمارت. فردا حرف میزنیم...» تلفن رو قطع کرد.
توجهش به پای بک که کمی با زمین فاصله داشت جلب شد. «چیزی شده؟» کف پاش رو به خاک چسبوند. «نه اصلا» به ماشین سیاه گوشهی خیابون اشاره کرد. «دستم رو بگیر. اشکالی نداره اگه آسیب دیده باشی» فکر کرد بیدلیل نیست که بک انقدر لویی رو دوست داشت. «ممنونم از کمکت. همسر من یه دیوونهی منحرفه. همیشه بدون اجازهم بهم دست میزنه.»
چان در رو باز کرد. «بهش گفتی؟ خیلیها معتقدن چون ازدواج کردن نیازی به هر بار اجازه گرفتن نیست.» صندلیهای ماشین از تمیزی برق میزد. دکمههای لباس کثیفش رو باز کرد و درش آورد. از زیر رکابی سفیدی تنش بود. «گوش نمیده.» سوار شد. «میدونی چی بدتره آقای پارک؟ میخواد بخاطر پالتم با من ازدواج کنه.» با منطق چان نمیشد به این راحتی جنگید. «اگه تو ثروتمندتری پس اون چطور میتونه تو رو بزنه؟ چطور میتونه مجبورت کنه به کاری که نمیخوای؟»
به جای جواب دادن، رو به شیشه لم داد و به درختها که سیاه دیده میشدن خیره شد. فقط یه خیابون از عمارت فاصله داشتن. لویی پیاده شد و در رو براش باز کرد. از جنتلمنها بیشتر از مزدورهای هرزه خوشش میاومد.
«گفتی اسمت چی بود؟»
«اکسترا بکی، معمولا فقط بکهیونی صدام میزنن.»
لبخندی زد که چال گونهش رو زیر نور چراغ عمارت به نمایش گذاشت. «لویی»
بکهیون در رو براشون باز کرد. صدای جیرجیر لولاش توی هوا پیچید. «بکی، لویی خوشحالم که جفتتون سالمید»
«برادرت زمین خورده و پاش آسیب دیده.»
بکی دستش رو به دیوار گرفت و توی راهرو جلو اومد. صدای خندهی سهون و جونگین رو از توی هال شنید. «من میرم بالا. خوابم میاد.» از اتاقک نگهبان که رد شد سمت پلهها پیچید. عصبانی بود و درد پاش هم عصبیترش میکرد. همونطور که به لویی گفت میخواست هولدرش رو امشب بکشه. بلایی که سیستم ممکن بود سرش بیاره بهتر از چانیول بود.
مجازاتش رو قبول میکرد. توی گذشته هم کم تنبیه نشده بود. وارد اتاق شد. میخواست اول اون رو بکشه و بعد دوش بگیره. چاپستیک و چاقوش رو از روی میز برداشت. چاقو رو زیر لباسش مخفی کرد. صدای بم چان از زیر پتو بلند شد. «تو که نمیخوای من رو با اون بکشی؟» لبهی تخت نشست. «قصدم همینه. میخوای اون یکی رو هم بیارم؟» پتو رو کنار زد. عروسکی رو توی بغلش داشت. «از خوابیدن با عروسکها هم خوشت میاد؟»
چاپستیک رو از لای انگشتهاش بیرون کشید و طرف دیگهی اتاق پرت کرد. «انقدر احمقی که تصور میکنی با کشتن من مشکلت حل میشه؟» چاقو رو مخفیانه توی دستش سر داد «حداقل مشکلات زندگی تو حل میشه.»
«ولی من میتونم چاقوت رو ببینم بکهیون... بزار یکم از خودم برات تعریف کنم. من تو یه بار کار میکردم. میدونی چرا اخراج شدم؟ چون رئیسش رو کشتم و فرار کردم یه شهر دیگه. اونجا هم بیشتر از تصورت دعوا کردم. تو اولین نفری نیستی که دلت میخواد منو بکشی، آخریش هم نیستی»
«پس آدمهای دیگهای هم از مردنت خوشحال میشن.»
چان تکونی به خودش داد و پیشش نشست. دستش رو روی رونش گذاشت و نوازشش کرد. «چرا انقدر راحت دربارهی بدن من حرف میزنی ولی بحث بدن خودت که میشه یه جوری رفتار میکنی انگار از برگ گل لطیف ساخته شدی؟» معذب شده بود. «دستت رو بکش» به سمتش متمایل شد. «شانس آوردی نه از باکرهها خوشم میاد و نه دستم سالمه.»
بکهیون بدون درنگ با چاقوش به سمت کتف چان حمله کرد. زاویهش درست نبود و چاقو به جای اینکه فرو بره پوستش رو خراشید و پاره کرد. چاقو از دستش افتاد. خون روی لباسش لغزید. نالهای کرد و سرش رو روی پای بک گذاشت. «دیوونهای بکهیون؟» آدمهای عاقلتر خونه رو صدا زد. «جونگین؟ سهون؟ بکهیون؟»---
شاید این پارت رو یه روز بازنویسی کردم.
YOU ARE READING
[Laurel & Coff-ee-in]
Fanfictionلورل و کافین: همیشه وقتی دو نفر هم اسم بودن تو مخاطبین گوشی بکهیون، فلانی یک و فلانی دو ثبت میشدن ولی این دفعه فرق کرد؛ بک نوشت چانیول من و چانیول او. گفتن چانیول روز ازدواج دوست پسر سابقش، عروس رو کشته ولی، خدای من، کی باور میکنه؟ ژانر: رمنس،...