گزارش دوم، کافی:

26 10 7
                                    

گزارش روزانه‌ی پنتون، کافی:


چهار صبح:

روی تخت دراز کشیدم تا پستکارت امروزم رو بنویسم. بعید می‌دونم به این زودی خوابم ببره. قبلا هم درباره‌ش نوشتم و ذهنم هنوز هم درگیر همون موضوعه. اگه کسی واقعا این پنتون‌ها رو بخونه حوصله‌ش سر می‌ره. بکهیونی داره ازدواج می‌کنه. کسی که بهش قول دادم موفق شم و برگردم و همیشه پیشش بمونم فردا زندگیش رو با آدم جدیدی شروع می‌کنه.

انقدر از همسر آینده‌ش آمار دارم که بتونم جلوی عروسیشون رو بگیرم ولی اگه بک قلبش رو بهش داده، جداییشون چه فایده‌ای داره؟ من می‌خوام خوشحال باشه ولی می‌خوام خودم دلیل خوشحالیش باشم.

وسیله‌هایی که ازش داشتم رو جمع کردم و ریختم توی کارتون. چند تا جعبه شد. لباساش، عطرش، عکس‌هامون، تیوب رنگ مویی که می‌خواست یکی شبیه‌ش رو بخره، لیوانش، کرم دستش که یه زمستون بهم داد چون دستم حساسیت داده بود، مایوی شنایی که براش خریدم و کلی چیز دیگه که اگه بنویسمش حوصله‌ت رو سر می‌بره.

آره همه چی رو گذاشتم توی جعبه و کنار سطل زباله ولی لعنت بهش... خاطره‌هاش به این راحتی بسته‌بندی نمی‌شه. من بکهیونم رو می‌خوام. به جهنم که پنج سال گذشته. سال اولش که به هم پیام می‌دادیم. دو سال آخرش هم که مرتب به بهونه‌ی لورا می‌دیدمش. باید نوشتن رو متوقف کنم و یه نفس عمیق بکشم.

چهار و سی دقیقه‌ی صبح:

یه اسپرسو نوشیدم و برگشتم. مهم نیست به حال امشب قرار نبود خوابم ببره. وقتی مدرسه می‌رفتیم هیچ کدوممون از درس خوشمون نمی‌اومد واسه همین کتاب‌های همدیگه رو برداشتیم و لابه‌لای صفحه‌هاش به هم نامه نوشتیم تا انگیزی بیشتری برای باز کردنشون داشته باشیم. اون کتاب‌ها یه جعبه‌ی بزرگ شدن.

از زمان مرگ مادرم انقدر عاجز نبودم. من دوباره آدمی که بیشتر از همه برام ارزشمند بوده رو از دست دادم. این بار اشتباه خودم بود. نباید هیچ وقت ازش جدا می‌شدم. اون موقع مطمئن بودم که برمی‌گردم؛ یه خونه‌ی خوب می‌خرم و ازش می‌خوام همسرم بشه. وقتی خونه‌ی الانم رو خریدم هزینه کردم و یه استخر عمیق و بزرگ توی باغش ساختم. دیگه قرار نیست ازش استفاده بشه.

باید از توی فکرهام دربیام. بکهیون برای همیشه رفته.
همین الان یه پیام از طرف سیستم دریافت کردم. «اگه یه راهی باشه که بکهیون رو پس بگیری چی؟» هست؟ کنجکاوم. اگه مسیرش به کسی آسیب نزنه انجامش می‌دم. «باهاش ازدواج کن» نمی‌دونم کی پشت سیستم نشسته ولی امیدوار بودم بتونی چهره‌ی من و نگاه خشکم رو ببینی. دندون‌هام رو روی هم فشار دادم از حرفت.

«فردا ازش خواستگاری کن. خانواده‌ش هم آرزو دارن که تو همسرش باشی. هر کسی که خوب می‌شناستش هم همین طور فکر می‌کنه.»

که جلوی همه ردم کنه؟

«می‌تونم تضمین کنم که فردا بهت جواب مثبت بده ولی یه شرط داره.»

از کجا مطمئن باشم که کلاهبردار نیستی؟

«اجازه بده شرطم رو بگم. ساده نیست ولی غیرممکن هم نیست. دقیق بخونش: تحت هیچ شرایطی نزار آسیب ببینه.»

هنوز هم می‌گم کاش می‌تونستی احساسات توی صورتم رو ببینی. من دوستش دارم معلومه که اجازه نمی‌دم آسیب ببینه.

«می‌خوای باهاش ازدواج کنی یا نه؟»

من فکر می‌کنم یه آدم بدبخت و غمگین پیدا کردی و می‌خوای اذیتش کنی و لذت ببری.

«بکهیون هم هنوز دوستت داره، هم بهت نیاز داره. من نوشته‌هاش رو می‌خونم. سیستم نمی‌خواد فقط بخاطر لورا بکهیون رو از دست بده. پس شرط رو می‌پذیری یا نه؟»

حتی اگه نشه باهاش ازدواج کنم نمی‌زارم آسیب ببینه یا اذیت بشه.

«قراردادت با سیستم ثبت شد هر چیزی که بین تو و ما وجود داره راز هست.»

نیشگونی از مچم گرفتم. دارم خواب می‌بینم؟ پس چرا همه می‌گفتن پنتون هیچ وقت جوابت رو نمی‌ده؟ هزاران آدم هر شب شکست عشقی می‌خورن درک نمی‌کنم چرا باید به من یا بکهیون کمک کنه. تصور اینکه بک شب‌ها توی پستکارتش درباره‌ی من حرف زده باشه نیشم رو باز می‌کنه. یعنی فقط بخاطر اون بچه‌ی فیک می‌خواد باهاش زیر یه سقف زندگی کنه؟

مسیج دیگه‌ای از سیستم گرفتم. «الان بهش زنگ بزن.» آب دهنم رو قورت دادم. الان؟‌ ساعت چهار صبح؟ هنوز بیداره؟ نفس عمیقی کشیدم و شماره‌ش رو تایپ کردم. به سرعت یه پلک زدن گوشی رو برداشت. نفس نفس می‌زد. پرسیدم «کجایی؟ دوییدی؟ حالت خوبه؟» زمزمه کرد «امشب پیشم باش چانیول» صداش انقدر آروم بود که انگار نمی‌خواست من بشنوم. سعی کردم آرومش کنم. «کجایی بکی؟ همونجا بمون. میام دنبالت.»

سیستم پاسخم رو داد. «جلوی در خونه‌ته.» شت...

پنج و بیست دقیقه‌ی صبح:

کاپشنی رو روی شونه‌هام انداختم و از پله‌ها پایین رفتم. لباس‌های مشکی پوشیده بود و کوله‌ای روی دوشش داشت. دستم روی پشت شونه‌ش گذاشتم و هلش دادم داخل. نباید این رو می‌گفتم ولی حس واقعیم بود. «می‌دونی که شب قبل ازدواجت نباید بری خونه‌ی دوست‌پسر سابقت؟»

- خواب دیدم یه نفر داره می‌کشتت... اونجا کلی صخره بود و آب

بهش اطمینان دادم «فقط خواب بوده... کسی نمی‌خواد منو بکشه بکی» از آخرین باری که بکی صداش کردم زمان زیادی می‌گذره. گفتن بکی جلوی لورا خیلی ریسک داشت.

«ولی لویی درباره‌ی قتل‌های اخیر نشنیدی؟ این ماه جسد دو تا آدم پیدا شده.»

قبلا هر وقت درباره‌ی یه داستان جنایی براش حرف می‌زدم گوش‌هاش رو می‌گرفت و جیغ می‌زد. «دیگه نمی‌بوسمت» بهش گفتم «هنوز به صحنه‌های دلخراش حساسی...»

بهش اجازه دادم شب اتاق مهمان بمونه ولی قبول نکرد. بند بند وجودم کنجکاوه که سیستم چی بهش گفته. پیام سیستم اومد. «من هنوز باهاش حرف نزدم.» یعنی خودش اومده؟ بک سرم غر زد. «بعد مدت‌ها اینجام و تو داری با گوشیت بازی می‌کنی؟» پنتون امروزم اینجا تموم می‌شه.

----------

⁦(⁠ ⁠・ั⁠﹏⁠・ั⁠)⁩: آدم یه دفعه به خودش میاد می‌بینه آخر شبه و باید اپ کنه. بعد می‌ری ادیت آخر پارتی رو انجام می‌دی که اصلا یادت نمیاد وجود داشته.

[Laurel & Coff-ee-in]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora