"من خیلی ترسیده بودم، تا حالا توی زندگیم جنازه ندیده بودم. تمام تنم می لرزید ، هرچی خواهرم و صدا کردم نیومد. با ترس ، شماره پلیس و گرفتم و منتظر شدم. میدونستم که اون مرده.. چشمای بازش به سقف خشک شده بود. من نمیدونستم باید چیکار کنم فقط صبر کردم تا مأمورای پلیس رسیدن و منو به پایگاه بردن"
وکیل که پشت به او ، رو به پنجره بزرگ دفترش ایستاده بود و به رفت و آمد مردم نگاه میکرد با شنیدن داستان از زبان پسر به این فکر میکرد که درگیری کای با چه کسی بود.
" به نظرت اون آدمی که باهاش درگیر شده بود ، کی بوده؟"
" من نمیدونم.. اصلا حدس هم نمیزنم"
به سمت پسر برگشت و با قدم های بلندی خودش را به او رساند و کنارش نشست.
" به نظرت اگه از خواهرت بخوام تا بیاد باهاش صحبت کنم، قبول میکنه؟"
به آهستگی سری تکان داد اما پاهایش با استرس روی زمین ضرب گرفته بودند .
" تو حالت خوبه ؟"
" خوبم، فقط هربار با یادآوری اون شب.."
وکیل با آرامش، کمی آب برای او در لیوان ریخت و به دستش داد
" میفهمم ، برات خیلی سخت بوده "
دهان خشک شده اش که مقداری از آب تر شد ، به تهیونگ رو کرد
" خواهرم حتما میاد ، اگر ازش بخوام میاد"
" پس لطفا خودت باهاش تماس بگیر و بگو به دفترم بیاد، باید ازش سوالاتی بپرسم"
تایید کرد و با یأس به وکیل چشم دوخت
" آقای کیم..امیدی به نجات من هست؟.."
با لبخند محوی به چشمان تاریک پسر روبرویش خیره شد
" توی این ۱۰ سال که به طور حرفه ای وکالت میکنم، معجزه دیدم و خلق کردم. میتونم بهت قول بدم که بلندترین شب ها هم به روشنایی صبح ختم میشن ، همیشه امیدوار باش"
برق امید را که در چهره پسر دید ، از جا برخاست
" امروز خیلی اذیت شدی جونگ کوک،برو و یکم استراحت کن. خب؟ به نظر میاد حال خوبی نداری "
با سرگیجه از جاش بلند شد و به دسته مبل چنگ زد، وکیل با اخم ناشی از نگرانی به او چشم دوخت
" میتونی خودت بری ؟ میخوای برسونمت؟"
" نه من خوبم.. ممنونم آقای کیم.."
با تاری دید خواست از کنار مرد عبور کند که چشمانش لحظه ای سیاه شدند و آخرین چیزی که دید، تیله های عسلی و نگران مرد بودند.
با دلواپسی تن پسر را روی کاناپه خواباند و به سمت منشی دفترش ،خانم جانگ رفت.
" خانم جانگ ؟ ببینین میتونین حال این پسر و جا بیارین ؟ "
با دویدن زن به داخل دفترش و آبی که به صورت پسر پاشید ، کنار ایستاد و دستپاچه به انتظار بیدار شدن پسر بود . هنگامی که به آرامی چشم باز کرد ، جلو رفت و کنار زن قرار گرفت.
با نشستنش روی مبل ، به سمتش خم شد و دستی به شانه اش کشید
" همه چی مرتبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟"
با بی حالی به نگرانی وکیل لبخند زد
" خوبم.. ببخشید که نگرانتون کردم. از شما هم خیلی ممنونم خانوم.. "
با جا آمدن حالش ، آبی نوشید.
" بازم میگم ، اگه لازمه بریم بیمارستان "
با سری که تکان داد ، پیشنهاد مرد را رد کرد و از آن فاصله کوتاه به چشمان مهربان و در عین حال جدی مرد خیره شد.
" نه واقعا لازم نیست.. من خوبم آقای کیم"
با قدم های آرام به سمت کشوی میز بزرگ اتاق رفت و دور از چشم پسر تکه ای شکلات برداشت. جلو تر آمد و بالای سر پسر ایستاد
" دهنت و باز کن"
با تعجب سرش را بالا آورد
"چی؟"
از واکنش پسر خندید و تکرار کرد
" گفتم دهنت و باز کن، نترس شکلاته"
با خجالت و به آرامی لبهای باریکش از هم فاصله گرفتند و وکیل تکه ای از آن شکلات را در دهانش گذاشت
YOU ARE READING
Dark Mind
Fanfictionذهن تاریک[ ویکوک] زمان آپ : نامشخص Genre : mystery, crime, angst, romance , dram داستان نگاشتن دوباره تاریخ به دست وکیل کهنه کار دادگستری سئول علی رغم تمامی فسادها و بی عدالتی هایی که گریبان پرونده جدید او را گرفته، میتواند جلوی اعدام پسری را ب...