Part 6

243 35 51
                                    

"من خیلی ترسیده بودم، تا حالا توی زندگیم جنازه ندیده بودم. تمام تنم می لرزید ، هرچی خواهرم و صدا کردم نیومد. با ترس ، شماره پلیس و گرفتم و منتظر شدم. میدونستم که اون مرده..  چشمای بازش به سقف خشک شده بود. من نمیدونستم باید چیکار کنم فقط صبر کردم تا مأمورای پلیس رسیدن و منو به پایگاه بردن"

وکیل که پشت به او ، رو به پنجره بزرگ دفترش ایستاده بود و به رفت و آمد مردم نگاه می‌کرد با شنیدن داستان از زبان پسر به این فکر میکرد که‌ درگیری کای با چه کسی بود.

" به نظرت اون آدمی که باهاش درگیر شده بود ، کی بوده؟"

" من نمیدونم.. اصلا حدس هم نمیزنم"

به سمت پسر برگشت و با قدم های بلندی خودش را به او رساند و کنارش نشست.

" به نظرت اگه از خواهرت بخوام تا بیاد باهاش صحبت کنم، قبول میکنه؟"

به آهستگی سری تکان داد اما پاهایش با استرس روی زمین ضرب گرفته بودند .

" تو حالت خوبه ؟"

" خوبم، فقط هربار با یادآوری اون شب.."

وکیل با آرامش،  کمی آب برای او در لیوان ریخت و به دستش داد

" میفهمم ، برات خیلی سخت بوده "

دهان خشک شده اش که مقداری از آب تر شد ، به تهیونگ رو کرد

" خواهرم حتما میاد ، اگر ازش بخوام میاد"

" پس لطفا خودت باهاش تماس بگیر و بگو به دفترم بیاد، باید ازش سوالاتی بپرسم"

تایید کرد و با یأس به وکیل چشم دوخت

" آقای کیم..امیدی به نجات من هست؟.."

با لبخند محوی به چشمان تاریک پسر روبرویش خیره شد

" توی این ۱۰ سال که به طور حرفه ای وکالت میکنم، معجزه دیدم و خلق کردم.  میتونم بهت قول بدم که بلندترین شب ها هم به روشنایی صبح ختم میشن ، همیشه امیدوار باش"

برق امید را که در چهره پسر دید ، از جا برخاست

" امروز خیلی اذیت شدی جونگ کوک،برو و یکم استراحت کن. خب؟ به نظر میاد حال خوبی نداری "

با سرگیجه از جاش بلند شد و به دسته مبل چنگ زد، وکیل با اخم ناشی از نگرانی به او چشم دوخت

" میتونی خودت بری ؟ میخوای برسونمت؟"

" نه من خوبم.. ممنونم آقای کیم.."

با تاری دید خواست از کنار مرد عبور کند که چشمانش لحظه ای سیاه شدند و آخرین چیزی که دید، تیله های عسلی و نگران مرد بودند.

با دلواپسی تن پسر را روی کاناپه خواباند و به سمت منشی دفترش ،خانم جانگ رفت.

" خانم جانگ ؟ ببینین میتونین حال این پسر و جا بیارین ؟ "
با دویدن زن به داخل دفترش و آبی که به صورت پسر پاشید ، کنار ایستاد و دستپاچه به انتظار بیدار شدن پسر بود‌ . هنگامی که به آرامی چشم باز کرد ، جلو رفت و کنار زن قرار گرفت.
با نشستنش روی مبل ، به سمتش خم شد و دستی به شانه اش کشید
" همه چی مرتبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟"
با بی حالی به نگرانی وکیل لبخند زد
" خوبم.. ببخشید که نگرانتون کردم. از شما هم خیلی ممنونم خانوم.. "
با جا آمدن حالش ، آبی نوشید.
" بازم میگم ، اگه لازمه بریم بیمارستان "
با سری که تکان داد ، پیشنهاد مرد را رد کرد و از آن فاصله کوتاه به چشمان مهربان و در عین حال جدی مرد خیره شد.
" نه واقعا لازم نیست.. من خوبم آقای کیم"
با قدم های آرام به سمت کشوی میز بزرگ اتاق رفت و دور از چشم پسر تکه ای شکلات برداشت.  جلو تر آمد و بالای سر پسر ایستاد
" دهنت و باز کن"
با تعجب سرش را بالا آورد
"چی؟"
از واکنش پسر خندید و تکرار کرد
" گفتم دهنت و باز کن، نترس شکلاته"
با خجالت و به آرامی لبهای باریکش از هم فاصله گرفتند و وکیل تکه ای از آن شکلات را در دهانش گذاشت‌

Dark Mind Where stories live. Discover now