Part 7

219 37 33
                                    

ناتوان از پیدا کردن مدرکی برای اثبات بی گناهی پسر ، پرونده را بست و با دو انگشت چشمهای خسته اش را مالید . به آرامی از پشت میز بلند شد و شماره ای را وارد کرد تا تماسی برقرار کند

" سلام آقای دادستان ، من کیم تهیونگ هستم ‌، وکیل پرونده قتل کیم کای.

بله درسته، من اظهارات آقای کیم جونگین رو داخل پرونده پیدا نکردم و بهش نیاز دارم.
کی میتونم ازتون بگیرم؟

باشه حتما، خدمت میرسم ."

با قطع تماس، اینبار شماره جونگکوک را گرفت

" سلام جونگکوک، شناختی ؟
درسته ، متاسفم این موقع شب زنگ زدم
با خواهرت صحبت کردی؟
ممنونم ، پس فردا میبینمتون .
شبت بخیر "

با نوشتن سوالاتی که باید از جانگ هوآ می پرسید روی برگه ای، با خستگی در دفترش به خواب رفت.

●●●

تنهایی خیلی سخت می‌گذرد وقتی در انتظار حکم اعدامی، پسر از این انتظار می‌ترسید. ولی ناگزیر بود به تحمل.

از دیدن اعدام حتی در فیلم ها هم وحشت داشت، چه برسد به اینکه..

با خودش کلنجار میرفت ، خوابش نمیبر‌د.

" من اون شب اصلا اونجا نبودم که بدونم چطور کشته شده.. نه اینطوری نباید بگم..
مثلا بگم من اون شب درس داشتم و توی اتاقم مشغول مطالعه بودم"

با بی حوصلگی به موهایش چنگ زد و اعصابش به هم ریخت.
کلافه بود و بی حوصله ‌، نگران بود و دلهره داشت. چه باید میگفت ، چطور باید شهادت میداد ، البته آقای کیم به او گفته بود همه چیز را با او در میان بگذارد. باید با او مشورت میکرد، نباید از خودش حرفی میزد.

تنها امید زندگی اش حالا وکیل کیم بود...

●●●

موهایش را شانه می زد و لباس سیاه مرتبی پوشیده بود.
امروز قرار بود با وکیل برادرش دیدار کند تا بی‌گناهی او را در قتل همسرش اثبات کند؟ وضعیت خنده داری داشت..
نمی‌دانست بگرید یا برای نجات جان تنها فرد خانواده اش بجنگد؟

چه باید می کرد؟
به صورت لاغر و رنگ و رو رفته اش در دل آینه نگاهی انداخت.

" تو آینه کثیفی هستی یا من انقد زشت شدم؟"

با بی حالی خندید و آرایش مختصری کرد.

" کای میبینی ؟ بهم میگفتی نیازی به آرایش ندارم . حالا ببین ، حتی این ها هم نمیتونن خوشگلم کنن"

دیگر رنگی به رو نداشت . وقتی که حرف می‌زد، صدايش گویی از دور دست ها به گوش می‌رسید . در عمارتی خاک گرفته و غرق در سکوت ، روزهایش را شب می کرد. نه چیزی میخورد ، نه می نوشید ‌.
کای هر که بود، همسر او بود و با وجود او احساس امنیت می‌کرد.
حالا.. ترسِ از تنهایی ،ترسِ از دست دادن برادرش و ترس بی پناهی او را می کشت.
●●●

Dark Mind Where stories live. Discover now