ذهن تاریک[ ویکوک]
زمان آپ : نامشخص
Genre : mystery, crime, angst, romance , dram
داستان نگاشتن دوباره تاریخ به دست وکیل کهنه کار دادگستری سئول
علی رغم تمامی فسادها و بی عدالتی هایی که گریبان پرونده جدید او را گرفته، میتواند جلوی اعدام پسری را ب...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ĐΔŘҜ ΜƗŇĐ پارت سیزدهم
●●●
با برداشتن ساک کوچکش از روی تخت مسافرخانه، به راهرو رفت و بعد از تسویه حساب با مرد صندوقدار به سمت ماشین وکیل حرکت کرد. بعد از نشستن روی صندلی مسافر ، صدای وکیل را شنید. " خب بریم؟" " بله همه چی و برداشتم"
با تایید ، موتور ماشینش را روشن کرد و به سمت آپارتمان خودش راند. با توقف جلوی مجتمع مسکونی ، نگهبان با لبخند به وکیل تعظیم کرد و دروازه بزرگ مجتمع را برایش گشود. پسر با تعجب به اطرافش و تعداد زیاد آپارتمان ها نگاه میکرد. " اینجا مجتمع خیلی امنیه، حدودا ۵۰۰ واحد آپارتمان داره و خیلی امکانات رفاهی. امنیتش از خیابون های سئول خیلی بیشتره "
با تایید سری تکان داد و بعد از پارک ماشین وکیل ، به آهستگی همراه او به سمت آسانسور رفت. " ساک سنگین نیست ؟ میخوای من بیارم؟" " نه متشکرم، سبکه" با توقف آسانسور در طبقه هفتم، وکیل جلوتر رفت و در واحد ۲۲۱ را باز کرد. .با ورود به آپارتمان زیبا با طراحی مدرن و فوق العاده ، دیوار هایی با کاغد دیواری خاکستری ، خانه ای تماما مرتب و دلنشین، پسر لبخند زیبایی زد و داخل شد. " خیلی طراحی قشنگی داره" وکیل با لبخند ریزی تشکر کرد و کت بلندش را از تن در اورد و روی جالباسی نزدیک در آویزان کرد. مدتی نگذشت که سگ بامزه ، با جثه کوچکی به سمت صاحبش دوید و وکیل با علاقه روی زمین خم شد و بغلش گرفت. " اینم یونتان، پسر کوچولوی من. هومم دل منم برات تنگ شده بود " با گذاشتن ساکش روی میز عسلی ، لبخندی زد و به سگ بانمک نگاه کرد که صورت وکیل را لیس میزد و مرد را به خنده وا میداشت. " الان برات غذا میریزم کوچولو، یکم صبر کن "
بعد مدتی با خجالت و احساس ناراحتی روی کاناپه نشسته بود، خیلی معذب بود و نمیدانست کار درستی کرده بود یا نه. وکیل بعد از غذا دادن به یونتان، به سمت پسر رفت. " متاسفم معطل شدی . خب این خونه یه اتاق خواب بیشتر نداره و از اونجایی که من معمولا روی کاناپه میخوابم ، اتاق الان متعلق به توعه. "
" اما آقای کیم " با لبخند آستین های پیراهنش را بالا زد و ادامه داد. " دیگه نه نیار ، باید خیلی خسته باشی. برو توی اتاق و استراحت کن جونگکوک. اینجا رو مثل خونه خودت بدون " با لبخند کمرنگی تشکر کرد و با برداشتن ساکش به سمت اتاق روبرویی رفت. تخت یک نفره با روتختی مشکی رنگ، میز چوبی و آینه همراهش ، پنجره بزرگ داخل اتاق که پرده حریر طوسی رنگی داشت و یک تابلوی بزرگ، که با خطی خوش شعری را قاب گرفته بود