Part 9

215 37 47
                                    

پارت نهم



امروز ، روز موعود بود‌.

اولین جلسه رسمی دادگاه رسیدگی به پرونده جونگ کوک.
اولین روز روبرو شدن او با جمعیتی منزجر که فقط آمدند برای تحقیر و تنفر پراکنی.
مردمی که حقیقت را از قاب رسانه های دروغین شنیده بودند ، تا ابد انگشت اتهامشان به سمت پسرک بود.
مردم شهر نیاز دارند که کسی را آدم بد جلوه دهند تا به ظاهر خوب ها، به دروغگویی ادامه دهند و به آنها حکومت کنند. این بود سیاست کثیفی که پسرک ۲۲ ساله ، هیچ از آن نمی‌دانست.

وکیل با صلابت از خودروی آخرین مدلش پیاده شد ، پرونده های در دست را مرتب کرد و راهی صحن علنی دادگاه شد.
جایی که جونگین، جانگ هوآ،  دادستان و پسر منتظر دستور آغاز بودند.
با ورود وکیل کیم به سالن اصلی و طویل دادگاه، جونگ کوک با امید لبخند محوی زد. انگار که ناجی اش از راه رسیده باشد‌ تا او را از غرق شدن در باتلاق فساد بیرون بکشد.
با لبخند متقابل وکیل،  دلش آرام گرفت. این یعنی اوضاع تحت کنترل بود.

" جلسه رسمی است، به احترام عالیجناب قاضی مین سونگ هیون قیام کنید"

با برخاستن حضار که حدودا پانصد نفری می شدند ، پسر به پشت سرش نگاه کرد. خواهرش با تلخی به او لبخند میزد و جونگین با خشم به او نگاه می‌کرد.
تضاد نفرت انگیزی بود..
جونگین دندان به هم می سایید و به چهره پسر زل زده بود و باعث شد او با ترس روی برگرداند و به قاضی نگاه کند.

" خب امروز جلسه اول رسیدگی به پرونده مقتول کیم کای ،۳۴ ساله ، که در منزل شخصی اش به  قتل رسید رو شروع میکنیم‌ . آقای دادستان خلاصه پرونده رو ارائه بدید"

پارک چان وو ، دادستانی که تنها اسمش را از زبان وکیل شنیده بود را حالا به چشم می دید. گوشه های آستین پیراهن مردانه ای  را که به تنش زار می زد ، در مشت گرفت و نفس های سطحی ای کشید.

دادستان ،دسته ای پرونده را با احترام و تعظیم به قاضی اهدا کرد و به سمت وکیل برگشت و پوزخندی زد. او اما بدون جواب تنها به موکلش نگریست.
پسرک رنگ به چهره نداشت،  لب‌هایش خشک و چشمانش تر بودند.
روی صندلی کنار او نشست ، به آرامی لب زد .

" آروم باش، سعی کن نفسای عمیق بکشی. به خاطرات خوبت فکر کن ، به پیش‌آمد های خوب دادگاه فکر کن"

"من خاطره خوب ندارم "

با زبان بند آمده اش توانست همین جمله را بگوید و با اضطراب به تیله های قهوه ای روبرویش بنگرد.
وکیل دست در جیب کتش کرد و تکه ای شکلات در دست پسر گذاشت.

" اینو بخور و آروم باش. من حواسم به همه چی هست"

صدایش تُن آرامبخشی داشت یا نگاهش ؟ نمی‌دانست، اما میدانست حرفهایش، مورفینی بود که به طور خودکار به رگ های پسر تزریق می شد و او آرام میگرفت.
تکه ای شکلات تلخ زیر زبانش گذاشت و سعی کرد نفس های عمیقی بکشد. با حس دست گرم و بزرگی که انگشتان یخ زده اش را در بر گرفت، چشمانش را بست.

Dark Mind Where stories live. Discover now