🍂𝐏𝐚𝐫𝐭 15

73 20 99
                                    

تصور جونگده از ییشینگی که به دیدنش میومد و با لبخندی نه چندان فرشته‌وار ازش "درخواستی هیجان‌انگیز" می‌کرد چیز جالبتری بود. روز های اخیر براش اونقدر جالب نگذشت و جونگده با دیدن شینگ جلوی محل کارش و موقع تعطیلی تصور کرد در های آسمون به روش باز شده و قراره بعد از چند روز بالاخره زمان خوبی رو بگذرونه.

تمام مدت حرفی با جیهون نزده بود و از دختر فقط یک پیغام کوتاه داشت؛ "همه چی اوکیه".

با این حال حتی جیهون هم برعکس همیشه برای تماس پیش‌قدم نشده بود و جونگده مطمئن شد که هر دو به زمان کوتاهی برای کنترل افکار و احساساتشون احتیاج دارن. شرایط پیش اومده جالب نبود و جونگده بابت همه چیز عذاب وجدان سنگینی رو تحمل می‌کرد، اما نه حرف زدن با ییشینگ و بهم ریختن ذهن رنگین کمونیش کمکی می‌کرد، نه میخواست که با کای حرف بزنه و بدتر از همه، مینسوکی هم وجود نداشت که جونگده بتونه با اعتماد و صداقت درباره همه مسائل باهاش مشورت کنه.

تصورش از درخواست هیجان انگیز ییشینگ چیزی شبیه شهربازی یا پیک‌نیک فوری و حتی آشنایی با اشخاص جدید بود؛ مواردی که معمولا ییشینگ همیشه هیجان‌انگیز خطابشون می‌کرد. اما کج‌ شدن مسیرشون سمت محل کار لوهان باعث تغییر مسیر فکری پسر از قرار دو نفره به قراری سه نفره شد و وقتی هنوز مطمئن نبود این تغییر ناگهانی رو دوست داره یا نه، متوجه شد که به مقصد رسیدن؛ کافه بادا.

چشم های جونگده نمی‌تونست چیزی که می‌بینه رو هضم کنه، ولی ییشینگ انگار که بخش های ناخوانای ذهن پسر رو خونده باشه با لبخند گشادی مشغول توضیح شد.

× می‌دونم لوهان هم سینگل نیست ولی تو از هممون متاهل‌تری. امی چند روز پیش باهام اومد بیرون تا واقعا برای یکی از کارای مهد خرید کنیم و کنارش برای خودشم لباس خرید و من فهمیدم اون واقعا دختر خوبیه پس میخوام باهاش بیشتر آشنا شم و تو بهترین گزینه برای تحلیل رفتارش و دادن یه سری پیشنهاد بهمی؛ مثل اینکه چطوری باهاش حرف بزنم یا چطوری سعی کنم توجهش رو جلب کنم یا همچین چیزایی خب؟ لطفا حواست رو به همه چی جمع کن!

+ چرا... زودتر بهم نگفتی میخوایم بیایم اینجا؟

جونگده مردد روی انتخاب کلمات برای پیش نیومدن سوءتفاهم ناراحت کننده‌ای مثل ناراضی بودنش از اومدن، زمزمه کرد و ییشینگ فقط شونه‌ای بالا انداخت: اگه بهت میگفتم نمیومدی.

جونگده نمی‌تونست درباره برق داخل چشم های ییشینگ مطمئن باشه و برای یک لحظه فکر کرد؛ شینگ می‌تونست همینقدر معصومانه ولی باهوش همه چیز رو طوری بچینه که به خواسته هاش برسه؟ درست وقتی مطمئن بود که هیچکس نمیتونه از دستش ناراحت باشه؛ ظالمانه به نظر می‌رسید.

با حرکت سر تایید کرد و به انگشت های ییشینگ اجازه داد بعد از حلقه شدن دور مچش، اون رو همراه شینگ به داخل کافه بکشونن. برعکس قبل حالا حتی کمترین احساس شادی یا هیجانی نداشت. بودن توی جایی که بیشتر از همیشه اون رو یاد مینسوک مینداخت به نورون های عصبی و قلب دلتنگش کمکی نمی‌کرد و جونگده حتی درست نفهمیده بود ییشینگ ازش چه انتظاری داشت تا بتونه با تمرکز روی درخواست مربی، حواسش رو پرت کنه.

Opia ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈМесто, где живут истории. Откройте их для себя