🍂𝐏𝐚𝐫𝐭 21

90 23 126
                                    

صحبت کردن توی خونه میتونست باعث ایجاد فضایی آروم و صمیمی‌تر شه؛ جونگده با همچین طرز تفکری از جیهون خواست تا صحبت امروزشون رو داخل خونه انجام بدن. خونه‌ای که عملا برای هردوشون بود و فعلا فقط جونگده داخلش زندگی می‌کرد.

اما همه چیز طوری که پسر فکر می‌کرد جلو نرفت و حالا دقیقا نمی‌دونست باید چه کار کنه. جیهون عادی و معمولی به نظر می‌رسید ولی مثل همیشه نه. لبخند روی لبهاش مثل همیشه احساسات مثبت دختر رو ساطع نمی‌کرد و جونگده همون لحظه فهمید چقدر به تمام احساسات و عواطف جیهون عادت کرده. حالت نرم نگاهش و رنگ پر احساس لبخندهاش.

برای الان همه چیز دختر فقط معمولی و خوب بود و این جونگده رو کمی مضطرب می‌کرد، اما میدونست جیهون هم بهترین چیزی که میتونه رو به نمایش گذاشته. حدس اینکه دختر هم دچار احساسات مشوش باشه سخت نبود و جونگده رو از همه چیز پشیمون می‌کرد، اما جای زیادی برای برگشت و تغییر مسائل وجود نداشت.

= باهاش حرف زدی؟

پسر سری تکون داد و با فشردن لبهاش لبخند امیدبخشی که قصد داشت روی لبهاش بشینه رو بلعید. لحن جیهون هنوز هم بوی محوی از نگرانی داشت و جونگده دوست داشت به امید اینکه هنوز راهی برای درست کردن همه چیز وجود داره چنگ بزنه.

= مشکلاتتون حل شد؟

+ نه.

جیهون با گرفتن نگاهش از پسر متقابلا سری تکون داد و سعی کرد به نقطه نامعلومی روی میز چوبی مقابلش چشم بدوزه. چراغ های خونه خاموش بود و هوای عصرگاهی جون کم‌سویی به فضای خونه می‌داد. تنها چراغ روشن، تک هالوژن زرد رنگ آشپزخونه بود و میز چوبی خالی تر از خالی به نظر می‌رسید. بدون کوچکترین اثری از نوشیدنی یا هر‌ خوراکی برای پذیرایی و خالی از سر سوزنی احساس مثبت از طرف هر یک از کسانی که برای به آغوش کشیدن دیگری دلتنگ و نامطمئن بودن.

+ نتونستیم خیلی باهم حرف بزنیم.. درواقع، واقعا چیز زیادی نشد.

= پس برای چی ازم خواستی تا همدیگه رو ببینیم؟

جیهون گیج بود‌ و جونگده بهش حق می‌داد، اما برای نگه داشتن حرف هایی که روی سینه‌ش سنگینی می‌کرد توان بیشتری نداشت و فقط نیاز به فرصتی برای توضیح داشت؛ بدون هیچ تعویق یا دخالتی و فقط با نیاز به درک شدن.

لب هاش رو تر‌ کرد و تلاش کرد لبخندی روی صورتش بنشونه اما موفقیت آمیز نبود. دلشوره و اضطراب غالب ترین احساسش بود و نمی‌تونست با وجود اون دو احساس قوی به امید یا دلگرمی کمرنگی که ته دلش غلت میخورد توجهی کنه.

+ قبل از هر چیزی، باید ازت تشکر کنم، بابت اینکه اون روز اومدی دنبالم. نمیخواستم قراری که بینمون گذاشتی رو بهم بزنم ولی من بهم ریخته بودم و فقط نمیتونستم از کسی بجز تو کمک‌ بخوام.

Opia ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora