🍂𝐏𝐚𝐫𝐭 22

88 26 153
                                    

دیدن کیونگسو پشت در واحدش اونقدر چیز عجیب یا شگفت انگیزی نبود و مینسوک بهش عادت داشت. اگرچه هر دو نفر بخاطر مشغله های زیاد و کارهای تلنبار شده‌شون فرصت قابل توجهی برای دیدار یا گفتگو با هم نداشتن، اما هنوز قرارهای ناگهانی و نزدیکی عجیب بینشون برای هردو قابل لمس بود.

پس چیزی مثل حضور ناگهانی سو پشت در واحدش غیرمنطقی یا شک برانگیز نبود، اما وقتی به محض باز کردن در با چهره کلافه، لب های روی هم فشرده شده و انگشتی که به حالتی تحدید آمیز همزمان با هر قدم آروم ولی پر تنش کیونگسو جلو میومد مواجه شد ناخواسته عقب تر رفت.

× مطمئنم هنوز خودتم عمق گندی که زدی رو نفهمیدی و باور کن مین، تنها چیزی که از دیشب تا الان از خدا میخواستم اینه که اشتباه کرده باشم!!

کلمات به اهستگی از بین لبهاش بیرون میومد‌ و مینسوک برای چند لحظه همونطور گیج به عقب رفتن همزمان با جلو اومدن کیونگسو ادامه داد، اما قدم هاش با درک مفهوم جمله پسر متوقف شد و خسته از حاشیه های ناتموم زندگیش نفس حبس شده‌ش رو بیرون فرستاد.

- من کاری نکردم، حداقل اخیرا. هر چیزی شده به من یا سهون ربطی نداره.

از جلوی تیررس چشم های کلافه کیونگسو کنار رفت و با رفتن سمت آشپزخونه تصمیم گرفت چیزی برای پذیرایی از پسر پیدا کنه. نمی دونست چی ممکنه کیونگسو رو تا این حد کلافه کرده باشه و امیدوار بود سوءتفاهم پیش اومده سریعتر حل بشه تا بتونه از حضور اون دوست عزیز توی خونه‌ش نهایت لذت رو ببره، اما نزدیک شدن کیونگسو به کانتر و چشم های همچنان کلافه‌ش امید صاحب خونه رو کمرنگ تر می‌کرد.

× مشکل کوفتیت با جونگده چیه؟ چرا نمیزاری زندگیش رو بکنه؟

- واقعا قراره دوباره سر همچین چیزی حرف بزنیم؟

با بی‌حوصلگی پرسید و چرخید تا ظرف مناسبی برای میوه های شسته شده پیدا کنه و تحیر پخش شده توی نگاه پسر پشت کانتر رو از دست داد. باور اینکه مینسوک همین الان همچین اهمیت پایینی برای پسری قائل شده که روزی نزدیک‌ترین شخص بهش بود برای کیونگسو باورپذیر نبود‌ و از طرفی، همچین برخوردی عادی به نظر نمی‌رسید. مینسوک آدمی نبود که بخواد به کسی توهین یا حتی بی احترامی کنه‌ و این ادبیات جدید به مذاق مدیر دبیرستان خوش نمیومد.

- من گذاشتم اون راحت زندگیش رو بکنه، فهمیدم بعضی چیزا داره از ریل کنترلش خارج میشه و همه چی رو تموم کردم ولی اون بعد سه سال یادش افتاده برای همچین چیزی ناراحت باشه و اینا به من ربطی نداره. من کاری با اون و زندگیش ندارم.

ظرف جمع و جور میوه رو روی کانتر گذاشت و با گذاشتن هر دو پیش‌دستی سفید رنگ جلوی خودش سیب سبز رنگی برداشت. کیونگسو از خوردن میوه ها با پوست متنفر بود و از طرفی استعداد درخشانی توی پوست کندن میوه ها از خودش نشون نمی‌داد، به همین خاطر ترجیح می‌داد میوه نخوره و این چیزی نبود که مینسوک ۱۵ ساله به راحتی قبولش کنه، عادت پوست کندن میوه برای کیونگسو بیشتر از ۱۸ سال می‌شد که روی صاحب خونه نشسته بود.

Opia ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now