مربی باهاش تماس گرفته و اطلاع داده بود که برای آخر ماه مسابقهای در هنگ کنگ برگزار خواهد شد و چانیول میتونه در صورت تمایل در این مسابقه شرکت کنه. چیزی به آخرماه نمونده بود و خوشبختانه چانیول در تمام این مدت تمرین داشت و حالا نیازی به نگرانی نبود؛ اطمینان داشت به اندازه ظرفیت خودش تمرین کرده و استرس فقط اوضاع رو خرابتر میکنه.
امروز، آخرین روز از دوره راتش بود و برای دیدن بکهیون لحظه شماری میکرد. بکهیون موفق شده بود تو این سه روز چندین بار مکالمه مظلومانه هات باهاش داشته باشه و چهار بار چانیول رو به اوج برسونه و ارضا کنه. این برای آلفای نعنایی تحسین برانگیز بود چون هیچوقت فکر نمیکرد کسی فقط از پشت تلفن و با یک سری جملات برنامه ریزی شده اما کاملا مظلومانه بخواد اون رو تحریک کنه و حتی به آرگاسم برسونه.
بشقاب آخر رو هم روی میز گذاشت و بعد از برداشتن گلدون سفالی طوسی، ظرف غذا رو جایگزین کرد. امروز تولد مادربزرگ بود و طبق سنت هرسال، تصمیم داشتند با دنده های سرخ شده، چاپچائه و ریشه دئودوک کبابی و گوشت خوک نیمپز آبدار تولدش رو جشن بگیرن. مادربزرگ مدتها بود نمیتونست شیرینیجات بخوره و خب خریدن کیک احمقانه به نظر میرسید.
_چانیول عزیزم با بکهیون تماس گرفتی بیاد دیگه؟ دیر نکرده؟ وقت نهاره!
چانیول سر بلند کرد و برای چند لحظه به چشم های منتظر مادرش نگاه کرد. نه. به بکهیون زنگ نزده بود و حالا نمیخواست دلیل واقعیش رو برای این کار به مادرش بگه چون خجالت آور بود.
_من زنگ زدم، دو دقیقه دیگه میرسه.
پدرش با اعلام این خبر خیال مادرش رو راحت کرد و در عوض باعث شد نفس چانیول درون سینهاش حبس بشه. پدرش کی فرصت کرده بود شماره بکهیون رو ازش بگیره و حالا باهاش ارتباط گرفته بود تا اون رو امروز به اونجا دعوت کنه؟ چانیول به هیچ عنوان آمادگی دیدن بکهیون اون هم دقیقا همین روز آخر نداشت و با وجود تمام آرگاسم هایی که طی سه روز گذشته تجربه کرده بود، حالا دیدن بکهیون کمی سخت به نظر میرسید.
ظرف رامیون رو روی میز رها کرد و کف دستش رو به پارچه شلوارش کشید. بیتوجه به نیشخند عمه سویون، به سمت اتاقش قدم تند کرد و مقابل آینه قدی به چهره و استایل پریشونی که داشت نگاه کرد. موهای شلخته و چشم های گود افتاده، لب های پوسته پوسته شدن و هودی تقریبا کثیفی که با شلوار سفیدی ست کرده بود اصلا دیدنی به نظر نمیرسیدند. دستی به موهاش کشید و خواست به طرف کمدش حجوم ببره و کمی به خودش رسیدگی کنه که با شنیدن صدای بلند طعنه دار سویون سرجاش میخکوب شد.
_بکهیون اومده چانی... بیا بهش خوش آمد بگو.
خسته از دست کارهای بیفکر و مشورت پدرش پاهاش رو به زمین کوبید و مشتش رو به هوا پرتاب کرد. پلک و لبهاش رو به هم فشرد و ناچار از اتاق بیرون رفت. بکهیون موهای فندقی رنگ شدهاش رو با ظرافت تمام شونه زده و لباس های گرم ست صورتی رنگش اون رو تماما مثل یک فرشته به تصویر میکشیدند.

YOU ARE READING
❥𝖢𝗁𝗈𝗌𝖾𝗇
Fanfikce༭🦋 𝖢𝗁𝗈𝗌𝖾𝗇 ꔵ Couple: Chanbaek ꔵ Genre: Omegavers, Romance, Smut, School Life, Drama ꔵ Writers: Elsa زندگی همیشه نه به تلخی زنندهست و نه به شیرینی که حالت رو به هم بزنه. تعادل بین این دو طعم با یک عشق نوجوانانه و تازه جوانه زده باعث میشه تا د...