الی کجاس؟

7K 829 143
                                    

فصل دوم


زمان بطور غیرقابل تحملی کند می گذشت. هرچند که کند بود اما لوییمی تونست بگه یجورایی راضی بود.

هری قبل از بیرون رفتن چشمبند رو دوباره روی چشم هاش نذاشته بود وحالا اون حداقل می تونست اون اتاق تاریک و نمناکُ کامل ببینه. گفتن اینکه اون اتاقافتضاح بود توصیف کاملی نیست! اونجا چیزی به جز یه چهار دیواری، با یه فانوس شمعی که موم ش مدت ها قبل تموم شده بود و یه در قراضه نبود که به لویی یادآوری می کردکه یه زندانیه... البته اون و تقریبا همه چیزِ دیگه ی اون محیط.

لباس هاش بخاطر نشستن رو زمین و کف آلوده ی کشتی کثیف تر شده بود.تصور اینکه چقدر درب و داغون بنظر می رسید به ذهنش اومد. حتی اگه تسخیر کشتی فقطچند ساعت قبل بود هم لویی می دونست که ظاهرش حسابی بهم ریخته شده. بخاطر مقاومتشدر زمانی که داشتن تو اون اتاقک که بوی نمک میداد می بستنش، حسابی خسته شده بود. وبا توجه به حسی که محیط اطرافش داشت می تونست بفهمه که اتاقش تو طبقات پایین کشتیه.

افکار لویی متوقف شد.

اون می دونست که قرار نیست کشته بشه، حداقل نه به این زودی.

انگشت هاش به سمت گردن آویز فلزی که دور گلوش بود رفت. هرچند که مچهاش هنوز با اون مچ بند های سنگین زنجیر شده بود اما باز هم همه ی این ها بهشیادآوری می کرد که زندگیش از کسایی که همون ساعت های اول توی کشتی اش کشته شدنطولانی تر بوده.

تنها دلیل زنده ماندن لویی این بود که اون یه پرنس بود.

لویی می دونست که دزدای دریایی آدم ها رو به عنوان برده می فروشن وبا در نظر گرفتن اینکه هری همین الان چقدر راحت به اون دست بند و پا بند زده بود ورفته بود، فکر کردن به آینده ش کار ترسناکی بود. تبدیل شدن از یه شاهزاده به بردهی یک نفر دیگه...

لویی ترجیح می داد خودشو از روی عرشه توی آب پرت کنه.

صدای آشنای قدم زدن توی راهرو به گوش لویی خورد و این اونو مضطربکرد. با باز شدن در لویی نفسی که حبسش کرده بود رها کرد و خودشو به سمت دیوار کشیدتا بتونه کمی صاف تر بشینه.

"چقدر اینجا تاریکه...هری به فکرش نرسید قبل از اینکه واسه قدکزدن بره این شمعُ عوض کنه؟"

اون صدای یه مرد جوون بود و لویی از بین موهاش که جلوی صورتش ریختهبود بهش نگاه کرد. پسرک غریبه موهای قهوه ای داشت و بنظر از شرایط اتاق ناراضی میاومد.

"یا مسیح اینجا رو نگاه کن... آخه هری با خودش چه فکریکرده..."اون دستشو بین موهاش کشید و بعد شمع تازه رو که جا به جا کرده بوددوباره از سقف آویزون کرد.

لویی که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره شروع کرد:" من که شکدارم اصلا بتونه فکر کنه. می تونم شرط ببندم هیچ تحصیلاتی نداشته."

*شاهزاده دزد دریایی *لری استایلینسونWo Geschichten leben. Entdecke jetzt