مرد واقعی دریا

5.5K 587 52
                                    


فصل نهم

لویی نمی دونست کی خوابش برد اما اونقدر ناگهانی این اتفاق افتااد که وقتی بیدار شد نمیدونست چقدر گذشته و این باعث ترسش شد. گم کردن رد زمان اونم تو این شرایط که کسی بهش اطلاعات نمیداد اصلا چیز خوبی نبود.

اون در حالی که آروم از روی تخت بلند میشد سعی کرد افکارشو درباره ی هری از سرش بیرون کنه. درد شدید پشتش تیر کشید و باعث شد تمام اتفاقاتی که بین اون و هری افتاده بود براش یادآوری بشه. اون اتفاق که هرگز نباید می افتاد.

واقعا نباید.

و لویی هرچی بیشتر بهش فکر میکرد بیشتر از دست خودش عصبانی میشد چون در این لحظه چندان مطمئن نبود که به دلیل درستی ناراحته.

نمی دونست از این ناراحته که هری زیاده روی کرده بود و اونو به فاک داده بود یا اینکه از این نارخت بود که کاپیتان مو فرفری اونو تو اون حال رها کرده بود.

اون تصمیم گرفت فکر کنه که دلیل اولی درسته هرچند که یجایی اون آخرای ذهنش یه صدایی بهش میگفت که دلیلش چیز دیگه ایه.

هری مسلما بی جذابیت نبود....کاملا برعکس...تنها مشکل، شخصیت، اخلاق و کل وجودش بود که مزخرف خالص بود.

لویی سعی کرد بهش فکر نکنه.

دیگه گذشته بود. اگه به انگلستان بر می گشت و این مطلب که اون با یه دزد دریایی خوابیده بود و یه جورایی ازش خوشش هم اومده بود پخش میشد، قضیه اصلا براش خوب تموم نمیشد.

روی لبه ی تخت یه دست لباس بود. لویی با نفرت به لباس ها نگاه کرد. بعد از اینکه پیرهن رو پوشید احساس پَست بودن بهش دست داد.

قدم زدنش تا جلوی در با دردی همراه بود که با هر قدم حس میشد. وقتی به در رسید گوشش رو به در چسبوند تا بفهمه آیا هری تو اتاق مطالعه ش هست یا نه و وقتی صدای که نشون بده هری اونجاس نیومد لویی در رو باز کرد.

همونطور که فکر کرده بود اتاق مطالعه خالی بود. دری که دیروز شکسته بود حالا برگشته بود سرجاش و به خوبی روز اولش شده بود.

یه خاطره ی ناخوشایند باعث شد تا دوباره به زمین، جایی که اون دزد دریایی مرده قبلا افتاده بود نگاه کنه. یه لکه ی خون روی کف چوبی تنها چیزی بود که اون قضیه رو یاد آوری می کرد.

هرچند لویی میدونست که نباید بخاطر اون فرد خودشو ناراخت کنه اما نمیتونست حس انسان دوستی شو سرکوب کنه. البته که کشتن اون مرد لویی واقعا اون و نایل رو نجات داده بود.

لویی اول نمی خواست از اتاق خارج بشه چون نمی خواست با هری رو برو بشه اما از اونجایی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت در اصلی رو باز کرد و وارد راهرویی که به عرشه می رسید شد.

*شاهزاده دزد دریایی *لری استایلینسونDonde viven las historias. Descúbrelo ahora