فصل بیست و نهم
" کی اسم یه گربه رو میذاره داستی؟"
" اسم داستی برای یه گربه، خیلی بهتر از اسم کِوین برای یه کبوتره. اینا اصلا نبای مقایسه بشن." و همونطور که اسم کبوتر مورد علاقه ی لویی رو مسخره می کرد به آب های دریا که در اثر غروب زرد دیده میشد نگاه کرد.
خورشید کم کم داشت توی مسیر افق پایین می رفت.
لویی و هری سوء تفاهمی که بینشون پیش اومده بود رو حل کرده بودن و هری با دیدن هدیه ی لویی خیلی زود هدیه رو پذیرفته بود. اینکه هدیه تا چه حد هری رو تحت تاثیر گذاشته بود به احتمال زیاد برای همیشه یه راز باقی می موند چون فروریختن سپر دفاعی هری در برابر احساسات، با پیوستن زین به جعشون خیلی سریع تر از قبل دوباره بالا کشیده شده بود و مثل یه روکش روی احساسات هری رو پوشونده بود.
بعد هری لویی رو به محل ملاقاتش با یه مردی برده بود. البته لویی اجازه ی ورود به اتاق ملاقات رو نداشت اما وقتی دید که هری بخاطر این عدم ورد نگرانه، به هری قول داد که جایی نمیره.
لویی سر قولش موند و خودش رو با گربه ی کوچولو و بی نام سرگرم کرد تا اینکه هری بیرون اومد... و در کمال تعجب لویی، هری با یه آغوش باز و بزرگ ازش استقبال کرد که لویی هم فقط از سر عادت متقابلا بغلش کرد.
دوتایی مقداری وقت رو صرف خرید کردن و لویی فهمید که سلیقه ی انتخاب لباس هری اونقدری هم که فکر کرده بود داغون نیست. لباس ها به حدی که عادت داشت تجملی نبودن، اما برای دلخوشیش هم که شده چند تا پیرهن و شلوار که اندازه ی تن خودش باشن خریدن...
وقتی به کشتی برگشتن لویی حمام کرد و لباس هاش رو با لباس های تمیز تری که حالا تو قفسه ی متنوع تر لباس هاش داشت عوض کرد. و بعد به همراه هری به جایی از عرشه که دیشب وقتشون رو به صحبت گذرونده بودن رفتن.
یه جورایی آرامش بخش بود.
هری خرناس کشید:" من حتی فکر نمی کردم که مردم روی کبوتر هاشون اسم میذارن!"
لویی بلند گفت:" من روی کبوترم اسم گذاشتم و اسمشم کوین بود... فراموش نکن." که مدل گفتنش باعث شد هری با دهن بسته بخنده:" باشه باشه، تو میگی اسمشو چی بذارم؟"
لویی پلک زد و افکارش به سمت کبوترش رفت که بی شک الان توی قصر خواب بود.
" چرا از من میپرسی؟ اون گربه ی توه."
" چون اهمیت میدم که تو چی میگی." هری با صداقت جواب داد و جواب ناگهانیش باعث توقف حرکات لویی شد.
مثل این بود که نگاه های هری رو روی تک تک حرکاتش حس می کرد و این اینکه هری هر بار این کار رو کنه... تمام حرکاتش رو تحلیلی و بررسی کنه کمی نا آرومش می کرد.
اون همیشه طوری حرف میزد که انگار اهمیت میده و بعد با اون نگاه های تیز بهش زل میزد.
" آره، ممنون... اما من برای تو گرفتمش پس تو باید براش اسم بذاری." لویی دستش رو بین موهای قهوه ایش کشید و به پسر ناله کرد.
هری سر تکون داد:" اما وقتی من یه اسم پیشنهاد میدم تو ازم ایراد می گیری."
" چون اسمایی که تو انتخاب می کنی مسخره ان."
" پس چرا خودت اسم انتخاب نمی کنی؟"
" چون گربه ی توه."
" تو غیرقابل درکی."
لویی به شیرینی لبخند زد:" خوبه که بالاخره داری درک می کنی معمولا در کنار تو بودن چه حسی داره."
" اینم حرفیه. اما جدا از شوخی، میشه روی موجود بیچاره یه اسمی بذارم و تو هم راجع بهش غر نزنی؟"
صداش بنظر خسته می اومد و لویی بخاطر اینکه تونسته بود خسته ش کنه بی صدا خندید... و نککته اینجاس که هری رو سر چیزی خسته کرده بود که خودش بخاطر نام گذاری حیوانات خونگیش همیشه مورد خنده قرار می گرفت.
" هاهاها، آره...هر اسمی میخوای روش بذار." لویی خندید و هری چشم هاش رو چرخوند:" ممنون اعلیاحضرت. اصلا بدون اجازه و تایید ملوکانه ی شما من می خواستم چیکار کنم؟" هری با طعهنه وخنده گفت که باعث شد لویی چشم هاش رو براش ریز کنه.
" بسیار خب، پس من فکر کنم اسمشو میذارم داستی. قیافه ش که شبیه یه داستیه." هری با یه تکون محکم سرش تایید کرد.
لویی نق زد اما هری انگشتش رو تهدید آمیز به سمتش گرفت:" خودت گفتی غر نمیزنی."
لویی دستش رو جلوی دهنش گذاشت:" اوپس! راحت باش و من رو نادیده بگیر."
هری صادقانه گفت:" این کا رو هرگز نمیتونم بکنم." و با چشم هایی بی حالت به لویی نگاه کرد.
لویی حس کرد که صورتش داغ شد و به سمت دیگه ای نگاه کرد.
از اثری که هری روش میذاشت متنفر بود.
اینکه یه چیز خیلی ساده بگه و اونو دست پاچه و خجالت زده کنه در صورتی که دلیلی نداره چنین حس هایی داشته باشه...
حضور ناگهانی یه بغض رو توی گلوش حس کرد اما سعی کرد بحث رو عوض کنه، برای همین در حالی که چشم هاش رو ریز کرده بود گفت:" بسیار خب، اگه نمیتونی من رو نادیده بگیری پس توضیح بده که چرا صبح راجع به محل خوابت دروغ گفتی؟"
ابرو های هری طوری بالا رفتن که نشون میداد اون اصلا برای چنین سوالی آمادگی نداشت اما خیلی سریع اون حالت رو به آروامش تبدیل مرد و به لویی نگاه کرد تا حرفش رو ادامه بده.
YOU ARE READING
*شاهزاده دزد دریایی *لری استایلینسون
Adventureاین داستان ورژن لری استایلینسون داستان "شاهزاده دزد دریایی" می باشد. لویی تاملینسون، وارث تاج و تخت انگلستان در کشتی درحال مسافرت به فرانسه بود که کشتی اش توسط هری استایلز، بدنام ترین دزد دریایی، معروف به شاهزاده ی هفت دریا مورد حمله قرار گرفت. امید...