آزادی

3.9K 535 58
                                    

به داستان های دیگه ام هم سر بزنید.

فصل شانزدهم


وقتی لویی به خونه فکر می کرد، چیز های زیادی به ذهنش می رسید.

راهرو های قصر بزرگ که همیشه براق و چشمک زن نگه داشته میشدن. پنجره های بزرگ در راستای راهرو ها که مقدار قابل توجهی از نور طبیعی رو به علاوه ی منظره ای زیبا از باغ رز رو به قصر رائه میدادن.

دروسش برای ادامه ی تحصیلاتش که بخاطر معلم سختگیرش دوست نداشت توشون شرکت کنه. درس های سنگینی که اون حس می کرد بیشترشون برای رسیدن اون به تاج و تخت هیچ تاثیری ندارن.

فرار های شبانه با لوتی و اینکه چطور دوتایی بی قانون می دویدن و از نگهبان ها که سعی داشتن اونا رو تو اتاقشون نگه دان فرار می کردن.

اون بعد از ظهر های خاص با الی تو باغ رز که اون می تونست کاملا خودش باشه بون اینکه مربیش بتونه اونو به یاد مسائل سیاسی و فشار های سلطنت بندازه.

اون یاد زمانی افتاد که آرزو کرده بود کاش می تونست بدون درگیر شدن تو مسائل مزخرف سیاسی یه اشراف زاده بمونه اما الی بهش گفته بود که اینقدر بی مسئولیت نباشه چون این نعمت بزرگیه.

لویی در حالی که نفس نفس میزد به دویدن تو خیابون های ناصاف ادامه داد.

" اوی! بپا کجا داری میره!" مردی که لویی به اون خورده بود داد زد.

شاهزاده بازوی چپش رو که به شدت درد می کرد توی دستش نگه داشت و سرش رو پایین نگه داشت. قلبش به تندی به قفسه ی سینه ش می کوبید.

لویی می تونست شام های خانوادگی شون رو بیاد بیاره. اون همیشه شوخی هایی که از نظر پدرش نامناسب شمرده میشدن رو انجام میداد و معمولا بخاطرشون سرزنش میشد. البته سرزنش سختی نبود مگر اینکه زیاده روی می کرد.

اون دیگه به سختی می تونست صدای خنده ی خانواده ش رو بیاد بیاره.

آخرین باری که اونها رو دیده بود کی بود؟ مطمئنا اونقدر ها هم طولانی نبود اما با وجود تمام اتفاقاتی که براش افتاده بود، بنظر به اندازه ی یک عمر می اومد.

لویی از سر یه پیچ تند گذشت و مستقیم به گروهی از زن ها که همه شون از تعجب فریاد کشیدن برخورد کرد و از بینشون رد شد. قدم هاش تقریبا روی هم قرار گرفتن و نزدیک بود زمین بخوره اما بالاخره تعادلش رو حفظ کرد و به دویدن ادامه داد.

لویی یادش بود که وقتی فهمید باید به فرانسه بره چقدر ناراحت شده بود.

مربیش مرد سختگیری بود اما یکی از بهترین استادانی بود که کسی می تونست داشته باشه. پدر و مادرش هر کدوم از در مهربونی و عصبانیت وارد شدن تا برای رفتن راضیش کنن... و بالاخه کار به جایی رسید که پدرش با عصبانیت سرش فریاد زده بود. لویی اون لحظه فقط با ناراحتی و عصبانیت از اتاق خارج شده بود و سرنوشتش رو پذیرفته بود.

*شاهزاده دزد دریایی *لری استایلینسونWhere stories live. Discover now