تب

5.1K 540 186
                                    


هشدار: یه چیزایی داره بالاخره دیگه...



فصل بیست و یکم

" آآآه! هری!"

این کلمات تو سکوت اتاق پیچیده شدن و چشمان لویی ناگهان ناله باز شد. اون اول یه ناله ی دیگه کرد و بعد ماهیچه هاش از انقباض خارج شدن.

لویی که به سختی نفس نفس میزد فقط دو ثانیه طول کشید تا بفهمه الان چه اتفاقی براش افتاده بود. اون داشت یه رویای خیس راجع به هری میدید!!!

زیر لب گفت:" لعنت!" اما همین که خواست نفس بگیره، ریه هاش توی سینه ش فشرده شدن و اون دردی که تو ریه هاش داشت خیلی شدید تر برگشت. دستش ناخداگاه به سمت دهنش رفت و شروع به سرفه های شدید و مکرر کرد.

لویی فقط خوشحال بود که موقع خواب تو اتاق تنها بود. اگر کسی میشنید می فهمیدن که —

اما وقتی سرش کمی به سمت در چرخید تمام وجودش خشک شد.

الی و نایل، رو به دیوار و پشت به لویی وایستاده بودن و هر دو گوش هاشون رو گرفته بودن.

اونا شنیده بودن.

لویی همونطور که صداش خس خس می کرد تونست بگه:" شما دوتا اینجا چه غلطی می کنید!" وقتی سعی کرد بنشینه چشماش برای یه لحظه سیاهی رفت و همونطور که یه لرز عجیب وجودش رو فرا می گرفت متوجه سینه ی لختش شد و ملافه ها رو به سمت خودش بالا کشید تا خودش رو بپوشونه.

اون یادش نمی اومد دیشب لباسش رو در آورده باشه. البته این آخرین چیزی بود که از دیشب یادش می اومد که هری اون رو تنها گذاشته بود و لویی هم فقط دراز کشیده بود تا سرگیجه ش کمی آروم بشه... و بعد... هیچی یادش نمی اومد.

و حالا الی و نایل تو اتاق بودن و مسلما وقتی اون اسم رو ناله (فریاد)کرده بود هم اونجا بودن. پس هر دوی اونها فهمیده بودن قضیه چیه ... مخصوصا اگه فاصله شون انقدر کم بوده.

این به شدت داغون بود.

نایل آهسته دست هاش رو از روی گوشش برداشت و به سمت لویی چرخید، یه لبخند عصبی روی صورتش بود و با حس ضایعی به سمت لیلن سر تکون داد:" خوبه ...بیدار شدید اعلاحضرت..."

" شما. دوتا. اینجا. چه. غلطی. می کنید!" لویی در حالی که چشم هاش رو باریک می کرد ادامه داد:" و.. دقیقا چقدرشو شنیدید؟" دندون هاش رو روی هم فشار داد و دست راستش رو مشت کرد. درد دست چپش خیلی کم تر شده بود و حالا فقط یه درد ضعیف اما مداوم توش حس میشد اما لویی هنوز جرات نداشت ازش استفاده کنه چون می ترسید اون درد وحشتناک دوباره برگرده.

"خب—"

الی شروع کرد:" من متاسفم لو!" و یه لبخند خجالتی روی صورتش که کاملا سرخ شده بود به سمت دوستش چرخید:" این خیلی خجالت آوره. باور کن میدونم. اما امیدوارم عصبانی نباشی، تقصیر ما نیست که اینجا بودیم، تو تب شدید داشتی و هری بهم گفت تا خودش میره بیرون بیام پیشت بمونم. و وقتی اومدم تو...خب فکر نمی کردم که تو...میدونی..."

*شاهزاده دزد دریایی *لری استایلینسونWhere stories live. Discover now