رسیدم خونه و مثل همیشه هیچکس نبود . رفتم تو اتاقم مشقامو نوشتم . اگه بخوام جمعه برم مهمونی نمیرسم مشقامو انجام بدم پس تا جایی که تونستم همرو خوندم .
ساعت ده شب شده در حالی که من تا الان فقط داشتم میخوندمو هیچی نخوردم
بدون اینکه لب به چیزی بزنم رفتم اتاقم خوابیدم .
با صدای گوش خراش ساعتم بیدار شدم .اوه اوه ساعت دهه صبحه چطور انقدر خوابیدم . سریع از جام بلند شدمو رفتم که حاضر شم دیدم مادرم توی حال داره تلوزیون میبینه .
"سلام مامان "
"سلام دخترم صبحونه میخوری برات درست کنم ?"
"نه مرسی . راستی مامان یکی از بچه ها میخواد جمعه مهمونی بگیره میتونم برم ?"
"این دوستت کیه خب ?مهمونیش چجوریه همتون دخترید ? خونشون کجاست ?"
"سحره آره مهمونیش دخترونس"
"باید فکر کنم در موردش "
"اوهه خوبه حالا یه مهمونیه ها انقدر سخت میگیری "
بعد قیافمو براش مظلوم کردمو بغلش کردم و گفت "خیله خوب بابا خودتو لوس نکن"
انقدر خوشحال شدم ولی از طرفیم عذاب وجدان گرفتم که بهش دروغ گفتم. آخه مادر پدر من یکم مذهبین و شدیدا با این مهمونیا مخالفن ولی من برعکسشونم .
به مدرسه رسیدمو همون اول نگارو محکم بقل کردمو گفتم " وایییی نگارییی مامانم اجازه داد بیام تولد سحر"
ولی نگار زیاد حالش خوب نبود .
"چته بابا یه بارم که ما شادیم تو زانو غم بقل کردی "
"چی میگی نازی میلاد بهم خیانت کرده چطوری خوشحال باشم ? بهم خیانت کرد اونم با کی ? با نیایش دخترخاله ی چندشش که همیشه ازش بدم میومده "
میلاد دوست پسره نگار بود اینا از پونزده سالگی باهم بودن و همو خیلی دوست داشتم . اوهه بیچاره نگار چقدرم گریه میکنه . آروم بغلش کردمو گفتم
"بیخیالش عزیزم لیاقتش همون دختره ی ایکبیری بود "
"مرسی که دلداریم میدی ولی من همه چیو میدونم "
"خیله خب بیا بریم تو کلاس دیر میشه حقیقی رامون نمیده ها "
"باشه"
رفتیم تو کلاسمون خداروشکر معلم نیومده بود . نگارم که بازم ناراحت بود هیچی نمیگفت سر کلاسم اصلا حواسش به درس نبود .
زنگ که خورد داشتم میرفتم سوار سرویس بشم که سحرو
دیدم اوه داشت یادم میرفت رفتم پیشش .
"سلام سحر خوبی ? میخواستم بگم جمعه میتونم بیام فقط آدرسو ساعت بهم بگو "
"سلام خوشحال شدم که میای باشه برات اس میکنم"
"اوکی خداحافظ"
"خداحافظ"______________________________
قسمت بعدو خیلی دوست دارم ^_^
YOU ARE READING
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...