Mehradhidden_lumpen
Mehradhidden_dardخب خوبه شب نشده هنوز تازه ساعت هفته. در خونرو زدم مامانم با یه لباس خیلی قشنگ اومد دم در.
"اوه اوه مامان جونم چه تیپی زده"
بعد دندونامو لای لبم گرفتم و بهش نگاه کردم.
"برو اتاقتو مرتب کن"
"ای بابا"
"زود باش یکی دو ساعت دیگه میرسنا"
"باشه دیگه"
رفتم اتاقم خوده تمیز کردن این یه روز کامل وقت میبره اوففف (منما :D)
بعد از یک ساعت بالاخره تموم شد کارم. یه تونیک آستین کوتاه مشکی که روش عکس یه خرس بود رو پوشیدم با یه شلوار سیاه و شال قرمز.ولی با این حال فکر میکردم مامانم از من خوشگلتر شده بود. هیچ آرایش خاصی نکردم فقط یه رژ صورتی کم رنگ.
صدای در خونه اومد . من سریع رفتم تو هال تادرو باز کنم. جلوی در سعیدو با موهای جوگندمیشو دیدم پشتش یه زن و یه مرد پنجاه ساله دیدم. قرار نبود زنشم بیاره.
"سلام خوش اومدین"
"سلام نازنین خانوم خوبی?"
"مرسی خوبم"
بعد پسرداییش و زنش اومدن خونه.بعد از کلی سلام علیک و احوال پرسی بالاخره وقت شام شد. وقتی غذا میخوردم همش نگاه های زن پسرداییشو رو خودم حس میکردم. نگاه مهربونی بود ولی من شک داشتم که داره به چیز خوبی فکر میکنه یا نه. یه حس بدی داشتم . بعد از اینکه شام تموم شد ما رفتیم رو مبل نشستیم بعد همون زنه شروع کرد به تعریف از پسرش . پسرش بیست و چهار سالش بود و دو ساله که تو خارج درس میخونه و دوسال دیگه درسش تموم میشه. خب این الان چه ربطی به من داره. رفتم تو اتاقم . گوشیمو روشن کردم. دو تا پیام از آرش داشتم.
"Slm"
"Nazi"
جوابشو دادم ولی فقط یه سلام دادم. رفتم تو هال ولی گوشیمو گذاشتم تو اتاقم.داشتن حاضر میشدن که برن.
"خوشحال شدم که دیدمت نازنینه عزیز"
اینو همون زنه گفت. منم جوابشو دادم و بعد رفتن از خونه بیرون.مهمونی خیلی کسل کننده ای بود اگه بابابزرگمو میاوردن خیلی بیشتر خوش میگذشت.رفتم سمت میوه ها امممم من عاشقه اینم که مهمونا برن و من فقط بخورم (انقد حال میده -_-)
بعد از اینکه کلی خوردمو شکمم عین بشکه شد راضی شدم که بالاخره بگیرم بخوابم. قبل از اینکه بخوابم گوشیم زنگ خورد. ای بابا کیه این موقع شب.
"اههه کیه?"
"نازنین"
یهو خودمو جم و جور کردم.
"ببخشید فکر کردم مامانمه"
"لباستو بپوش بیا پایین"
"این موقع شب???"
"دم در خونتونم بیا پایین"
"مامانم گیر میده"
"زود باش"
تا خواستم دوباره حرف بزنم قطع کرد. تو یه بیمار واقعی هستی آرش. رفتم مانتو پوشیدمو شال سر کردم. آروم از لای در اتاق مامانمو دیدم. خوابیده بود . رفتم پایین تو کوچه. خلوت تاریک...________________________________________
بچه ها چرا نظرا کم شده? من با مریضی شدیدی که دارم بازم میام با هر بدبختی یه قسمت مینویسم به خاطر شما عشقا ولی شما اصلا نه ویتی نه کامنتی. دو قسمت قبل 100 نفر بازدید کننده داشته ولی فقط ده نفر کامنت گذاشتن چرا آخه :(
BINABASA MO ANG
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...