قسمت هجدهم

250 28 18
                                    

inna_endless
inna_pinata
_________________________________
شنبه امتحان فیزیک داشتم هیچی هم نخونده بودم.همش تو فاز عروسی مامانم بودم. لباسش آرایشش نمیدونم هزار تا کوفت دیگه.
"نازنین گوشیت داره زنگ میخوره"
"اهه کیه?"
"نمیدونم بیا خودت ببین"
رفتم تو هال دنبال گوشیم بگردم.توی این چند هفته یه دست به گوشیمم نزدم.ولی الان فکر کنم بدونم کیه.
"الو"
"نازنین"
"بله"
"میخوام ببینمت"
چرا من همیشه باید دم دستش باشم ولی اون چهار هفته به من حتی یه زنگم نزد?(مامانش مرده بود نفهم :/ )
"نمیتونم امروز کار دارم"
"چی کار داری?"
"خصوصیه"
"خیله خب فردا کار داری?"
"من تا دو سه هفته درگیر امتحانامم"
"دو سه هفته چه خبره?"
"به هر حال"
"هر وقت وقتت خالی شد بگو من بیام دنبالت"
"باشه، خداحافظ"
"خداحافظ"
نمیدونم شاید من درکم خیلی کمه به خاطر مامانش و وضعیتش ولی اینطوری نمیشه.ما یه ماه همدیگرو ندیدیم و تا یه ماه دیگه هم همدیگرو نمیبینیم. این رابطه همش دوریه.
"مامان من میخوام برم بیرون"
"باشه زود برگرد شب سعیدو پسر داییش میخوان بیان اینجا"
"پسر داییش چه ربطی به ما داره?"
"میگه آدم باحالیه میخوام آشناتون کنم"
"آها باشه یکی دو ساعت دیگه میام"
"مواظب خودت باش"
"خداحافظ"
یه زنگ به سحر زدمو تو یه پارک قرار گذاشتم.دوست دارم نظر اونم بدونم در مورده آرش.اون دوست پسر های زیادی داشته و قطعا میدونه که الان باید چیکار کنم.
وارده پارک که شدم دیدمش رو یه نیمکت نشسته بودو مشغول گوشیش بود.
"سلام سحر خانوم"
"چطوری کثافت"
"دروغ نگم خوب نیستم"
"ما که هیچ وقت تورو خوشحال ندیدیم"
"خفه شو"
"خوب بنال ببینم واسه چی ناراحتی بازم آرشه?"
"آره.سحر من نمیدونم با آرش کات کنم یا نه?"
"چیییی?"
"من خیلی دوستش دارم ولی از طرفی میدونم این رابطمون زیاد دووم نداره میگم همینجا بدون هیچ دل شکستنی و چیزی کات شه"
"چرا این فکرو میکنی تو که گفتی بهت قول داده باهات ازدواج کنه"
"من احمق نیستم و میدونم این قولاش الکیه یه لحظه جوگیر شده اون حرفو زده"(چه باهوش:D)
"به نظرم زود قضاوت نکن شما هنوز جوونید همین الانه الان که نمیشه ازدواج کرد"
"میترسم به خاطر اون شانس های دیگمو از دست بدم"
"ارزششو داره?"
"ارزش چیو?"
"اینکه فقط با اون باشیو بقیه رو از دست بدی?"
"نمیدونم"
"پس داره"
بعد یه نیشخندم زد.
"اوه اوه من باید برم خونه الان مامانم جرم میده"
"چه خبره مگه"
"پسر داییه بابام میخواد بیاد خونمون"
من هنوز به هیچکس درباره ازدواج مجدد مامانم به کسی چیزی نگفتم حتی به آرش و سحر.
"باشه خوش بگذره منم کم کم برم خونه"
"مرسی سحر از راهنماییت خیلی کمکم کردی"
"فدات عزیزم دوستی به درد اینجاها میخوره دیگه"
بعد همو بغل کردیمو رفتیم خونه.

_____________________________________
پسر دایی سعید :| -_-

بهترین اشتباهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang