ساعت هشت شب بود و هنوز خبری از مامانم نشده بود. یعنی چی من از ساعت سه ظهر اینجا علافم اگرم بخوام برم باید پوله درمانگاهو بدم بعد برم. من واقعا از دست مامانم عصبانیم. همیشه منو یادش میره. الانم واقعا توی تعجبم که چرا بدتر باهام برخورد نکرد. من دیگه باید برم از اینجا بیرون نمیشه تا فردا اینجا بمونم که. زنگ زدم به آرش و گفتم بیاد دنبالم .بیچاره همش میپرسید مامانت رفته?
دوست دارم زودتر همه چیز درست بشه . من با آرش سه چهار سال باشیم بعد با هم ازدواج کنیم بچه دارشیم. مامانم با بابا دوباره خوب بشه و ازدواج کنن . بعد باهم چهار نفری بریم مسافرت . داشت کم کم گریم میگرفت . اینا واسه من آرزو هستن در حالی که 90% بچه های مدرسمون چه بخوان چه نخوان این آیندشونه . ولی آینده من چیه . آرش دو سه روز دیگه منو ول میکنه . بابام میره یه زن دیگه میگیره و منو حتی نگاهم نمیکنه. مامانمم با سعید ازدواج میکنه و بعد منو از خونه میندازن بیرون. کسی هم که نمیاد منو بگیره. پس زندگی مجردی و هزار تا بدبختی دیگه. سینم درد میکرد. اشکامو سریع پاک کردم تا آرش بیاد نبینه منو با این قیافه داغون. رفتم جلو آینه. من به چه امید زندم?
"سلام"
"سلام"
"حاضری?"
"آره"
خیلی خشک بود.نه لبخندی نه چیزی. صورتش مثل همیشه مهربون نبود.پوله بیمارستانو حساب کردو بعد رفتم تو ماشین که منو برسونه خونه.
"چیزی شده آرش?"
"نه"
"پس چرا قیافت اینجوریه? اگه به خاطر مامانمه که من واقعا عذر میخواهم و به مامانم میگم که بیاد ازت عذر خواهی کنه"
"موضوع سیلی مامانت نیست. ببین نازنین من نمیخوام که تو به خاطر من از مامانت دور بشی .من فکر میکنم اون حق داشت که اینطوری برخورد کرد "
"آرش اون هیچیو نمیدونه اون فکر میکنه تو ازون پسرایی هستی که با دخترا دوست میشن . ولی ما باهم ازدواج میکنیم اگه اینو بهش بگیم اون دیگه دعوامون نمیکنه"
قیافش یه لحظه رفت تو هم و گفت
"نه نازنین"
اشک جلو چشمامو گرفت. از این ضعفم بدم میاد.
"یعنی چی"
"ما با هم ازدواج نمیکنیم یعنی من همیچین قولیو بهت نمیدم"
بدنم از ناراحتی داشت میسوخت .
"یعنی چی آرش من به خاطر تو با سارا دعوا کردم . با مامانم بدترین برخوردو کردم . با بهترین دوست صمیمیم دشمن شدم. من به خاطر تو غید خیلیا رو زدم. من فکر میکردم تو دوستم داری"
بغض گلومو گرفته بود و من به زور میتونستم حرف بزنم.
"من باعث این کارای تو نیستم . شاید یه حسایی بهت داشته باشم ولی باهات ازدواج نمیکنم"
"نه آرش نه"
"منو ببخش"
"نگه دار"
"دودیقه صبر کن الان میرسیم "
"نگه دار عوضی"
ماشینو نگه داشت. سریع از ماشین اومدم بیرون. اونم گازشو گرفت رفت . کله راهو داشتم میدویدم و گریه میکردم . توی راهم چند تا پسر بهم متلک انداختن. مامانم راست میگفت اون منو به خاطر لذت هاش میخواست. منه احمق به همسر آیندم خیانت کردم . چون آرشو بوسیدم. من برای بدن خودمم ارزش قایل نشدم. چون راحت رو پاهاش میشستم . میزاشتم لپمو بوس کنه . نگام رفتم رو پل هوایی. همینه راهش اینه. زندگی من تلف شد. هیچکس دیگه دوستم نداره. حتی مامانمم دیگه دوستم نداره . رفتم بالا پل هوایی. میخوام بپرم . امیدوارم زنده نمونم و درجا بمیرم. خداکنه زود بمیرم. رفتم رو لبه پل. یه نگاه به گوشیم انداختم. یه اس از آیدا دارم ."تولدت مبارک عزیزم"
امروز روز مرگ و تولد منه . هماهنگه خوبه._____________________________________
خیلی بده این قسمت :((((
به نظرتون میپره ? :(
YOU ARE READING
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...