باید سریع برسم خونه و گوشیمو قایم کنم تا بابام ازم نگیره . اگه هر کاری هم که تا حالا کرده دیگه این یکیو نمیزارم . نمیزارم گوشیمو بگیره . زندگی من همین طوریش جهنمه به خاطر دلایلی دیگه نمیخوام بدتر شه چون اونجوری فقط باید تو اتاقم بشینمو درس بخونم . فکر کردن بهشم خسته کننده است .
وارد خونه که شدم هیچکس نبود . سریع دویدم تو اتاقم . با دیدن گوشی یه نفس از آسودگی کشیدم . از بابام بعیده که اینکارو نکرد هه حتما یادش رفته .
رفتم آشپز خونه یه چیزی خوردم و گرفتم خوابیدم .
بیدار که شدم دیدم ساعت نه شبه . رفتم مشقامو بنویسم که دیدم گوشیم یه لحظه لرزید . ای بابا کی از شر این اس ام اسای تبلیغاتی خلاص میشم من ? (عین منه :D) بدون اینکه بخونمش مشغول کارام شدمو بالاخره بعد از سه ساعت تموم کردمشون. اوفف ساعت دوازده شد .
رفتم تو تخت خوابم خواستم بخوابم که حس فضولیم گرفت و گوشیمو برداشتم . اوهه این که تبلیغاتی نیست . 0912 هم هست . چه باکلاس .
"سلام نازنین خانوم . آرشم . توی مهمونی . خیلی خوشحال شدم از آشناییتون واقعا .من واقعا از شما خوشم اومد . شما یه جورایی منو یاد خواهرم میندازید . چون خجالتی و خوشگلید . ببخشید منو . ولی اگه دوست داشته باشید دوست دارم بیشتر با شما آشنا بشم . این موضوع اصلا ربطی به سارا نداره . من فقط دوست دارم باهم مثل دوستای معمولی باشیم "
اوههه خدای من این آرشه . این همون آرشه . واااییی سه ساعت پیش پیام داده خیلی بده که من الان جوابشو بدم . نه نه بد نیست . نکنه خواب باشه . ولی من پیاممو میدم . آره جوابشو میدم ولی چی بگم بهش آخه (خود درگیری داریا :D) پس از نیم ساعت فکر کردن بالاخره جوابشو دادم .
"سلام آقا آرش . خیلی سوپرایز شدم بابت پیامتون . فکر کردم آخه بعد مهمونی دیگه همو نمیبینیم .راستش منم خیلی دوست دارم با شما آشنا بشم و امیدوارم بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم ;)"
آخیش راحت شدم نیم ساعت سر همین یدونه پیام بودم .
واقعانم سوپرایز شدم و بهترین سوپرایز عمرمم بود . کاش زودتر جوابشو میدادم . الان انقدر بهش فکر میکنم که دیگه خوابم نمیبره . یه اس برام اومد .
"به هر حال خوشحال میشم اگه قراری بزاریم و همو ببینیم "
منم که از خدا خواسته نزاشتم به یک دقیقه بکشه سریع جوابشو دادم . (از بس جوگیری :D )
"باشه . کجا ?"
بعد از پنج دقیقه جواب داد و اسم یه رستوران و آدرسشو برام فرستاد .
اوه خدا من اصلا حواسم به بابام نبود . یاد اون حرفش افتادم که گفت دیگه حق نداری بیرون بری . حالا چیکار کنم . نمیتونم بهش بگم نه نمیام پشیمون شدم .
باید ببینم چه خاکی تو سرم میتونم بریزم .
"اوکی فردا میبینمتون"
اونم بعد از ده دقیقه اس داد .
" ;)"
باید هر طوری شده بابامو بپیچونم و برم سر قرار . اگه این شانسو از دست بدم تا آخر عمرم حسرت میخورم ._________________________________
به به آرشم که اومد دیگه داستان داره تازه شروع میشه ^_^
YOU ARE READING
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...