قسمت چهارم

368 46 16
                                    

گوشیمو جواب دادم.
"بابا من لباسمو پوشیدم دارم میام پایین"
"زود بیا"
بعد قطع کرد . چرا انقدر عصبانی خب ? وایی نکنه فهمیده باشه تولد دخترونه نیست . خاک تو سرم الان میکشه منو . سریع از همه خداحافظی کردمو رفتم پایین . اوهه یه عده پسرو دختر تو حیاط نشسته بودن و داشتم سیگار و قلیون میکشیدن در حیاطم که بازه . حتما بابام دیده تا حالا .
با ترس و لرز رفتم تو خیابون . ماشینو دیدم خواستم برم طرف ماشین که یکی دستمو محکم گرفت به طوری که یه لحظه فکر کردم موچ دستم خورد شد . سریع ترسیدمو برگشتم ببینم کیه که دیدم بابا با یه صورت خیلی عصبانی رو به روم وایساده . تا اومدم چیزی بگم یه دونه زد تو گوشم .
"دیگه غلط میکنی بدونه اجازه من همچین گورستونی میری . دختره نفهم ."
منم که از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نه میتونستم حرکتی بکنم نه میتونستم حرف بزنم . یه عالمه آدمم دورمون جمع شده بود . عاالیهه فردا حالا تو مدرسه پر میشه که پدر نازنین زد تو گوشش چون بدون اجازش رفته بود پارتی . چقدرر مسخره .
"کثافت حرومزاده من تورو اینجوری تربیت کردم که الان اینجا پیدات کنم "
بعد رفت سمت ماشین منم پشت سرش رفتم .توی ماشین بودیم و هیشکی حرف نمیزد. اومدم معذرت خواهی کنم که یهو گفت "دیگه حق نداری بیرون بری فقط میری مدرسه و برمیگردی تا این حد . فهمیدی ???"
"با تو ام فهمیدی?"
"آ..ره"
انقدر گریه کردم دیگه نمیتونستم درست حرف بزنم .
"گریه نکن الکی وقتی داشتی میرفتی خوشگذرونی باید فکر الانتم میکردی . زندگیتو جهنم میکنم نازنین تو فکر کردی میتونی منو خر کنی ? اون مادرته که حرفای تورو باور میکنه ولی من اینطوری نیستم "
هیچی دیگه تا آخر راه که برسیم همش تهدید میکرد منم گریه میکردم . دیگه جونی برام نمونده بود فقط خدا خدا میکردم زودتر برسیم خونه و من برم بخوابم فقط چون خیلی خسته بودم .
بالاخره آرزوم گرفتو ما رسیدیم خونه .
"نسرین خاموم بیا دخترتو تحویل بگیر "
من که دیگه حوصله دعواهای دوباره اینارو نداشتم سریع رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردمو خوابیدم .
"پاشو "
"هااان ?"
"پاشو ساعت هفته"
سریع بلند شدم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین . یکم صبر کردم که سرویسم اومد . پامو که تو مدرسه گذاشتم همه داشتن منو نگاه میکردن . دوست داشتم به روی خودم نیارم و طوری وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیوفتاده ولی نمیتونستم . حتی به زورم نمیتونستم بخندم .
"سلام نازی خوب..."
نگار یکم نگام کرد بعد دهنش نیم متر باز شد.
"واییی دختر قیافت چرا اینجوریه ?"
نشستیم روی نیمکت و من از اول تا آخر داستان رو براش تعریف کردم .
"وااااو جدی آرش از تو خوشش اومده بود ?"
"نمیدونم راستش ولی نگار این چیزا اصلا برام مهم نیست الان . الان تنها چیزی که منو ناراحت کرده آبروریزی دیشب بوده و اینکه همه دارن پشت سرم حرف میزنن و بدتر از همه اینکه بابام گفت دیگه حق ندارم برم بیرون ."
"اوپس چقدر اتفاق . ولی به نظرم کارای باباتو زیاد به دل نگیر . عصبانی بوده یه چیزی گفته . یه کاری کرده بعدا پشیمون میشه میاد از دلت درمیاره "
"مرسی نگار . تو نبودی من چیکار میکردم ?"
"بعد بغلش کردم .
"راستی تا یادم نرفته بگم که زیاد به آرش فکر نکن اون خیلی لاشی باید باشه که وقتی با یکیه همش هیز بازی درمیاره "
"آره میدونم "
ولی نمیدونم . خودمم خسته شدم از این سردرگمی . ( :\ )
زنگو زدن و من تا بخوام برم کلاس سارا رو دیدم که محکم منو هل داد تو دیوار و داد زد .
"ببین نازنین هر کاری که کردیم رو از آرش جدا کن . اون فقط مال منه . نه تو و هیچ کس دیگه ای نمیتونه اونو از من بگیره . فهمیدی دختره ی لاشی ?"
تا به خودم اومدم دیدم چند نفر دورمون جمع شدن و بعضیام دارن میخندن . بعد از اینکه سارا رفت تو کلاس منم پشت بندش رفتم . خداااا من دیگه تاقت این همه اتفاقو ندارو . بسه دیگه خسته شدم .
رفتم کلاس دیدم بعضیا دارن بد نگام میکنن .
"نازی ناراحت نباش همه چی درست میشه "
"کاش واقعا همینطور بود "
"همینطوره "
تا آخر کلاسم همش سرم رو میز بود و میخوابیدم . کسیم کاری باهام نداشت . این وضعم دوست دارم . اینکه کسی کاری به کارت نداشته باشه و واسه یک روزم که شده خودت باشی .
زنگ بالاخره خوردو من مثل حیوونای وحشی هجوم اوردم به در و با سرعت به طرف سرویس رفتم حتی بعضیام وقتی دیدن خندیدن .

_____________________________________
بچه ها چی شده ?? چرا انقدر تعداد خواننده ها کم شده ? :/
اگه مشگل از داستانه بگید که من سعی کنم یکم بهترش کنم . انتقاد کنید راحت باشید :D :**

بهترین اشتباهМесто, где живут истории. Откройте их для себя