اخطار اخطار
این داستان به سینگلا اصلا توصیه نمیشه :D (خود من دوروزه افسردگی گرفتم چقدر این نازنین خرشانسه :D )___________________________________________
بالاخره بعد از یه ساعت نگاه کردن به لباسام یه آستین بلند مشکی پوشیدم و روش مانتوی جلو باز آبیمو پوشیدم . یه شلوار سیاه تنگ با کفش تخت مشکیمو پام کردم. یه نگاه به خودم کردم و بعد عطرمو زدم (هنوز نگه داشته :D) گوشیم روشن شدو داشت زنگ میخورد بر نداشتم چون میدونستم آرشه سریع رفتم پایین . دنبال ماشین میگشتم که یه ماشینی از پشت بوق زد . در ماشینو باز کردمو جلو نشستم .
"بهههه نازی خانوم سه ساعته مارو کاشتی پایین علف زیر پامون سبز شدم"
منم خندیدمو گفتم "من که آماده بودم منتظر بودم زنگ بزنی که بیام پایین"
"آهان اینجوری"
بعد خندیدمو گفتم "نه اونجوری"
"باش"
"هنوز نمیخوای بگی کجا داریم میریم?"
"نه"
"ای بابا"
"ولی فکر کنم از مسیر تشخیص بدی که داریم کجا میریم"
"نه والا من تا جایی که یادم میاد فقط دوسه بار از اینجا ها رد شدیم اونم واسه وقتی بود که من میخواستم برم باغ وحشو شهر بازی و اینجورچیزا"
"آره"
"چی آره?"
"میخوایم بریم شهر بازی"
"داری شوخی میکنی?"
"چرا باید شوخی کنم?"
"ما مگه بچه دوساله ایم?"
"اتفاقا ما میخوایم ترن سوار شیم خانوم خانوما"
"اوه اوه"
"یا نکنه اونم بچه دوساله ها سوار میشن "
بعد خندیدمو گفتم "نه اونو آدمای پوست کلفتی مثل تو سوار میشن"
بعد خندیدیم.
"خب دیگه رسیدیم"
"آخ جون چقدر رنگی رنگیه"
"آره"
منم که عین این ندید بدیدا سریع از ماشین اومدم بیرون دویدم سمت شهربازی.
"خوبه حالا واسه بچه دوساله ها بود تا دو دیقه پیش"
"زودباش دیگه چقدر لفتش میدی"
بعد یه اخم بهم کردو گفت " نمیشه اول بیا اینجا"
"کجا?"
"کنارم"
منم که چاره دیگه ای نداشتم رفتم کنارش وایسادم بعد نگاش کردم ببینم چی میگه. همینطور که منتظر بودم گرمای دستاشو تو دستام حس کردم
"حالا بریم"
یه لبخند زدیمو بعد رفتیم. توی شهر بازی هزار تا بازی انجام داده بودیمو دیگه چیزی نمونده بود انجام بدیم
"خب دیگه فکر کنم باید بریم ساعت دهه شبه"
"اول بریم چرخوفلک بعد بریم"
"خیلی بلنده نمیترسی?"
"بدتر از اینم سوار شدیم"
"آره خب اینم حرفیه"
بعد خندیدیمو رفتیم سمت چرخوفلک . وقتی نشستم یه هیجان خیلی زیادی داشتم . هر ثانیه که میگذشت ما بالاتر میرفتیم تا اینکه به بلندترین نقطه رسیدیم.
"وااااییی آرش پایینو نگاه کن آدما عین مورچه شدن"
"تو خیلی خوبی نازی"
برگشتم نگاش کردم . چشماش پر بود از تحسین و ستایش.
"تو هم همینطور"
یکم اومد نزدیکتر .
"هیچ وقت این شبو یادم نمیره"
تا خواستم چیزی بگم لبشو گذاشت رو لبام . دیگه هیچ انگیزه ای به دیدن آدمای پایین نداشتم . انگیزه ی واقعی جلوم بود . امید من به زندگیم جلوم بود . بهترین تجربه ی زندگیم بوسیدن آرش بود . جایی که هیچکس مارو نمیدید. یه لحظه چرخوفلک شروع کرد به حرکت کردن و ما یه لحظه تعادلمونو از دست دادیم و لبامونو جدا کردیم از هم ولی بعدش افتادم رو آرش . هردومون خندیدیم . من گوشیمو دراوردم حیفم اومد از بهترین لحظه زندگیم عکس نگیرم.
"خب خب آماده شو میخوایم عکس بگیریم ."
"گوشیتو بده من بگیرم تو ژست برو"
بعد خندیدمو گوشیمو دادم بهش. منم هر عکسی که مینداخت شکلک درمیوردم ولی اون مثل آقاها ژست میگرفت . خودمون هم خندمون گرفته بود که من نمیتونستم مثل آدم عکس بگیرم .
"خب دیگه کم کم باید بریم"
"آره بریم دیر شد"
رفتیم تو ماشین. همش باهم شوخی میکردیمو میخندیدیم .تا اینکه رسیدیم به خونه.
"آرش من واقعا ازت ممنونم"
"من باید ازت ممنون باشم نازنین.از وقتی تو اومدی کلی فرق کردم"
"منم همینطور"
بعد یه لبخند زدمو رفتم نزدیکش لپشو بوس کردم.
"خداحافظ نازنین من"
"خداحافظ آرشه من"
بعد از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه. کاش بدونه که شده تموم زندگیم. کاش اونم به من همین حسو داشته باشه . کاش...______________________________
اونجایی که توچرخوفلک همو بوسیدن خیلییی خوب بودد . (لباس راحتم واسه این بود که زیاد بازی سوار میشن راحت باشن :D)
خب بچه ها اینم از قسمت سومی . ده روز دیگه میبینمتون :)))))
YOU ARE READING
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...