قسمت شانزدهم

298 30 24
                                    

سرم در حد مرگ درد میکنه ولی همین الان این قسمتو سریع نوشتم به خاطر شما عشقا :* ^_^

______________________________________
سریع رفتم تو صفحه ی اسش که ببینم چی گفته. "بیا پایین"
همین? بیام پایین که چی بشه? رفنم دم پنجره . دیدم ماشینش جلوی خونمونه. دلم نمیخواد برم پایین ولی مجبورم . باید بفهمم که توی اون دلش چی میگذره. مانتومو پوشیدم و شالمم سر کردم رفتم پایین. ماشینشو دیدم. قیافش داغون بود. سرش پایین بود.رفتم نزدیکتر. صورتشو گرفت بالا . چشمامون الان فقط همو میدیدن. از رو صندلیش دولا شد و درو برام باز کرد که یعنی بشینم. رفتم تو ماشین نشستم.
"نازنین من متاسفم"
بعد روشو کرد اونبر. صدای گریه هاش میومد. دلم داشت آتیش میگرفت یعنی به خاطر من گریه میکنه?
"نازنین مادرم مرد . مادرم دیشب سکته کرد مرد " (زایه شدی :D)
دلم یه لحظه براش سوخت . دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم غصه نخوره بهش بگم فدای سرت . ولی نمیشد . نمیتونستم. غرورم اجازه نمیداد . این صحنه اینقدر رو من اثر داشت که منم گریم گرفته بود . نمیتونم غم آرشو ببینم . هرچقدرم بهم بدی کنه و دلمو بشکونه ولی بازم عاشقشم . با هر عکس العملی که نشون میده روم اثر میزاره . خنده هاش گریه هاش . ماشینو روشن کردو راه افتاد. میخواستم بپرسم کجا میریم ولی جرات نداشتم . تا آخر راه هیچی نمیگفتیم و فقط داشتیم گریه میکردیم . من آروم گریه میکردم که اون نفهمه . جلوی پارک همت نگه داشت.همه جا تاریک بود و سرد. از ماشین پیاده شدیم. اومد طرفم . اول فکر کردم میخواد دستمو بگیره ولی بعد رفت . (زایه شدی :D) منم دنبالش رفتم. از این سکوت خوشم نمیومد ولی مجبور بودیم چون وضع بدتر میشه. بالاخره بعد از یه ربع راه رفتن یه جایی روی نیمکت نشست.منم کنارش نشستم ولی ازش فاصله گرفتم. دستشو اورد جلو و منو کشید سمت خودش.
"منو ببخش"
"نه تو راست میگی من زیادی خیال پردازی کردم من از اولم باید فکر اینجارم میکردم بعد با تو میگشتم"
"پشیمونی الان?"
هیچ حرفی نزدم. میدونستم اگه بگم آره دلش میشکنه ولی اونم دل منو شکوند . ولی من مثل اون نیستم راحت دل بشکنم.
"جواب بده"
"این رابطه تمومه آرش . منو برسون خونه"
تا خواستم بلند شم دستمو گرفت.
"نه من نمیزارم بری"
"نمیشه"
منو کشوند رو نیمکت. دستشو گذاشت پشتم.
"من اشتباه کردم. تو خیلی خوبی . فقط یه فرصت بهم بده"
اگه بخوام بهش فرصت بدم دوباره دلمو میشکونه. واسه چی وقتی نمیخواد باهام ازدواج کنم باهاش باشم? اینجوری خیلی ضربه میخورم. اون منو به خاطر دوستی و بیرون رفتن میخواد.
"من باهات ازدواج میکنم تو فقط قهر نکن"
"قول بده"
برگشت به سمت من. صورتش هنوز غم داشت به خاطر مادرش ولی الان یکم بهتر بود.
"مرسی تو همیشه حالمو خوب میکردی نازنین"
"قول بده"
ولی من هنوز صورتم سخت و بی احساس بود.
"قول میدم"
انگشت اشارشو اورد جلو منم با انگشتم گرفتم انگشتشو . بعد یه لبخند خیلی کوچیک زدیم.
"باید برم به بابام کمک کنم تو مراسم"
"باشه"
بعد بلند شدیمو رفتیم به سمت ماشین. من به قولش زیاد اعتماد ندارم و سعی میکنم مثل قبل زیاد بهش نزدیک نشم . اسم این کارمم نمیدونم چی بزارم . ترحم دلسوزی یه چیزی مثل اینا . به خاطر اینکه مامانش مرده. واقعا نمیدونم..

_____________________________________
خب اینا هم که آشتی کردن. خیلی رمانتیک بود این قسمت :D

بهترین اشتباهDove le storie prendono vita. Scoprilo ora