وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم سر زدن به لباسام بود . اوففف چقدر شلوغه ولی هیچ لباسیو پیدا نمیکنم که مناسب باشه همش یا تنگه یا خیلی بچگونست .
زنگ زدم به دختر خالم که بیاد اینجا و چند تا لباس با خوش بیاره و راهنماییم کنه. اوهه ساعت هشت شبه چرا نمیاد اگه بابام بیاد خونه و نرگسو ببینه خیلی ناراحت میشه .
تو همین فکرا بودم که زنگ خونه زده شد .
"بهههه نازنین خانوم چطوری شما "
"به لطف شما سه ساعته صبر کردم که جنابعالی تشریفتونو بیارین "
"خیله خب حالا فقط نیم ساعت دیر کردما ولی ببین عوضش چه لباسای باحالی اوردم "
بعد در مشما رو باز کرد . بین اون همه لباس چشمم فقط یه تاپ و شلوارو گرفته بود که تاپش سفید بود و بالا سینش پر از گل و اکلیل بود شلوارشم سفید بود .
"همین خوبه همینو میپوشم"
"نه بابا مگه داری میری خونه مامان بزرگت . عمرا اگه بزارم اینو بپوشی "
"خب نرگس جان خودت یه نگاه به لباسا بنداز درسته من حجابه
درستو حسابی ندارم ولی دلیل نمیشه این لباسارم جلو این همه مرد غریبه بپوشم "
"خیله خب حالا .کاری نداری من باید زود برم مامانم نمیدونه من اومدم اینجا ."
"باشه عزیزم سلام برسون بابت لباسم ممنون"
"فدات عزیزم قابلی نداشت .خداحافظ "
"خداحافظ"
بعد رفتم تو اتاقمو خوابیدم فردا قراره کلی شاد باشم و به هیچ چیز فکر نکنم آره همین کارو میکنم.
"نازنین پاشو دیگه چقدر میخوابی ساعت یک ظهره "
چیییی ??? واییی یا خدا چقدر خوابیدم من .سریع پاشدم از تختم . رفتم تو حال طبق معمول مامانم داره تلوزیون میبینه .
"مامان چرا بیدارم نکردی ?"
"ببخشید دیگه منم همین الان از بیرون اومدم"
فکرشو میکردم . رفتم نهار خوردم و بعدش رفتم حموم .ساعت پنج شده بود و من داشتم فکر میکردم که چه کادویی به سحر بدم که برام اس ام اس اومد .
سحر بود .آدرسو ساعتو برام فرستاد . وایی خدا از ساعت هفت تا دوازده ?? چخبره ? مامانم حتما اجازه نمیده . رفتم تو حال که باهاش صحبت کنم دیدم داره با گوشیش ور میره .
"مامانی میگم این مهمونیه بود از ساعت هفت تا یازدهه توروخدا بزار برم "
"چییی? فکر نمیکنی یازده یکم دیره ? مگه میخواید چیکار کنید "
"منم نمیدونم والا ولی خودش میگفت چون میخواد خونه رو تزیین کنه و ازین حرفا تا شیش و هفت طول میکشه "
"باشه فقط ساعت ده میام دنبالت "
"وایی مرسی مامانم "
بعد رفتم بغلشو بوسش کردم . چرا انقدر این چند روزه انعطاف پذیر شده ? شاید به خاطر بابامه این چند روزه جونی واسش نمونده که بخواد با منم سروکله بزنه.
سریع رفتم تو اتاقمو لباسامو پوشیدم . بعد یه آرایش ساده کردم و از عطری که بابام تو روز تولدم برام خریده بود زدم . خیلی خوش بوهه و دوساله دارمش با این که یه ذره هم خالی نشده . یه نگاه به خودم تو آینه کردم .
" جوووون عجب جیگری شدم "
بعد از کلی تعریف از خودم مانتو جلو بازمو پوشیدمو و شال قرمزمو سر کردم .
رفتم تو پذیرایی و دیدم مامانم آمادس که منو برسونه .یه نگاه از سر تا پامو کرد.
"عجیبه من تا حالا این تاپو ندیده بودم ."
"آره از نرگس گرفتم "
"چرا به خودم نگفتی واست لباس بگیرم?"
"ببخشید دیگه"
بعد رفتیم سوار ماشین شدیم . از اول تا آخر هیچی نگفتیم . خیلی ناراحته این اون مامانی نیست که همیشه میخندیدو هر روز خونمون مهمونی میگرفت . کاش میتونستم یه کاری کنم که خوشحال شه .
"خب رسیدیم نازنین فقط سفارش نکنم ساعت ده میای پایین و زیادم دلقک بازی در نمیاری گرفتی ?"
"آره فقط بهم زنگ میزنی که بیام پایین دیگه ?"
"آره "
"باشه خداحافظ"
"خداحافظ"
اوفففف چه خونه بزرگی در و زدم و سحر درو باز کرد .
"واو چه جیجری شدی نازی بیا ببینمت "
"سلام سحرجون "
بعد از کلی ماچ و بوسه رفتیم تو .اوهه خدای من چه جمعیتی انگار کل بچه های مدرسه با دوست پسراشون اومده بودن .فکر نمیکردم ماماناشون بهشون اجازه بدن ولی فکر کنم همشون مثل من مامان باباهاشونو پیچونده بودن .
توی خونه که رفتم انقدر صدا زیاد بود هر لحظه میگفتم پرده گوشم پاره میشه . همینطور که داشم نگاه میکردم اطرافمو یه نفر دستمو کشید.
"اوه خدا قیافشو چرا انقدر ساده آخه مگه اومدی خونه فامیل ?"
یه نگاه کردم بهش بله خب انتظار چه کسیو داشتم جز سارا . چه لباس بازیم پوشیده همه سینه هاش معلومه .
"اینجا هم ول نمیکنی "
"چیو ول کنم تازه گرفتم هیچ وقت یادم نمیره که رفتی زیر آب منو پیش خانوم ایمانی زدی"
"حقت بود که تو باشی دیگه از رو من تقلب نکنی . بعدم من گفتم که راضی نیستم"
توی همین حس و حال دعوا بودیم که یه پسره نوزده بیست ساله اومد کنار سارا وایساد
"سلام عشقم چقدر دیر اومدی منتظرت بودم "
"ببخشید تو ترافیک بودم "
منم که عین این اوسکولا فقط داشتم نگاشون میکردم . این باید همون آرش باشه که سارا همش تو کلاس ازش تعریف میکنه . الان که دارم فکر میکنم میبینم آرش خیلی سرتره از سارا . سارا هیچی نداره فقط چشماش قشنگه که اونم زیاد به چشم نمیاد .
"سارا خانوم نمیخواید دوستتونو به ما معرفی کنید ?"
"این ایکبیری مگه معرفی هم میخواد ? بعدم این دوستم نیست خواستم فقط یکم سرگرم شم وقتی تو نبودی"
"اوه به هر حال من آرش هستم دوسته سارا از آشنایی با شما خوشحالم "
بعد دستشو سمتم دراز کردو من دست دادم بهش
"سلام آقا آرش همچنین "
اوففف دستاش نرمی و داغی خاصی داشت من که دیگه داشتم از خجالت ذوب میشدم سارا یهو پرید وسط و گفت "عشقم میای باهام برقصی ?"
اونم که انگار ناراحت بود قبول کرد رفت . اوههه خدای من تا حالا پسر به این خوشگلی ندیده بودم خدایی حقش این نیست که با سارا بگرده . بعد از یه ساعت رقصیدن با سحرو آیدا بالاخره نشستم سر جام . آرش تو این مودت همش به من نگاه میکرد و بهم لبخند میزد . منم که خجالت میکشدیم سرمو پایین انداخته بودم لبخند میزدم . خدا بخیر کنه شنبه. سارا حتما پوستمو میکنه آخه خیلی رو آرش حساسه . تو همین فکرا بودم که سحر اومد بالا ی سکو و با صدای بلند گفت بچه ها برید تو اتاق ته راهرو اونجا غذا بخورید . مهمونیه خیلی خوبیه واقعا توقع نداشتم انقد بهم خوش بگذره .
وااو عجب غذاهایی میخواستم برم مرغ بریزم که آرش از اون طرف میز گفت "ظرفتو بده برات بریزم "
"نمیخواد آرش مگه چلاغه خودش میریزه "
"دستش نمیرسه"
"مرسی"
بشقابمو دادم بهش و زل زده بودم بهش چقدر چشمای قشنگی داره اصلا متوجه سارا و اطرافیانم نبودم فقط به اون نگاه میکردم یکم به خودم که اومدم دیدم سارا داره با عصبانیت نگام میکنه هر لحظه ممکنه بگیره لهم کنه .
"نازنین خانوم بسه "
"کری مگه نازی بسه یا نه "
"ها ?? آره آره بسه "
"ظرفو گرفتمو رفتم یه جایی قایم شدم که تو چشم سارا و آرش نباشم . وااای چه فاجعه بزگی تا آخر عمرم یادم نمیره چه سوتی بدی دادم هیچ وقت انقد ضایع نشده بودم . رفتم کنار آیدا نشستم آره اینجا خوبه .
رومو برگردوندم که آیدا رو ببینو دیدم داره از خنده غش میکنه .
"وا چته ?"
"چرا انقدر قرمز شدی ?"
"من ? نه من قرمز نشدم که"
"تو این تاریکی هم میشه فهمید دختر چی شده راستشو بگو ? کی بهت شماره داده ?"
من خندیدمو گفتم هیشکی .
پاشدم برم بشقابمو بزارم آشپزخونه دیدم آرشو سارا دارن میرن
"حوشحال شدم از آشنایتون امیدوارم بازم همو ببینیم "
"منم همینطور"
سارا که داشت با نگاهش منو میخورد دسته آرشو گرفت و رفتن .
سرجام خشک شده بودم و داشتم به آرش فکر میکردم که دیدم یه چیزی تو دستم میلرزه . بابام داره زنگ میزنه . سریع لباسامو پوشیدمو از سحرو آیدا خداحافظی کردم ._________________________________
قسمت بعد پدرش درمیاد نازی خانوم :D
YOU ARE READING
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...