قسمت هشتم

482 40 26
                                    

بچه این قسمت شاید بعضیا خوششون نیاد چون صحنه داره اگه دوست ندارید نخونید و اینکه اون پایین که بعد از داستان مینویسم رو حتما بخونید
____________________________________________________________________

توی خونه هم عین مرغ سرکنده بودم همش خونه رو میچرخیدم یا سرم تو گوشی بود یا تو لبتاپ . ساعت ده شب شده بود که مامانم هنوزم نیومده بود ای بابا چقدر باید صبر کنم تا بیاد ولش کن اصن فردا صبح بهش میگم . تا خواستم برم تو اتاقم صدای کلید اومد . چه عجب. رفتم دم در دیدم مامانم با یه لبخندی که تا بناگوش بازه داره زمینو نگاه میکنه .
"چرا انقدر دیر اومدی ?"
"ااا نخوابیدی هنوز?"
"نه منتظر بودم بیای تا با هم حرف بزنیم"
"آره اتفاقا منم میخواستم باهات حرف بزنم نازنین"
"اممم خب اول تو میگی یا من?"
"بگو"
"نگار منو به یه مهمونی دعوت کرده میزاری برم?"
"بازم قروقاطی ? نه نمیزارم بری مگه دفعه پیش برات درس عبرت نشد "
"مامان تو که مثل بابا نیستی بعدم ایندفعه زود میام "
"آره نیستم"
بعد یه خنده ی بلند کرد وا این چشه چرا اینجوریه.
"مامان بزار برم دیگه مگه شما به من اعتماد ندارید ? تازشم من اصلا قول میدم که اونجا از کنار نگار تکون نخورم باشه"
"چی?"
بعد دوباره خندید
"مامان خوبی?"
"هر کاری دوست داری بکن "
سر جام خشکم زد نکنه چیزی زده باشه .بوی الکل میومد ولی همش ذهنمو به جاهای خوب میبردم که نه دوستای مامانم خوردنو اینچیزا ولی حقیقت تلخه.
فرداش مدرسه خبری نبود نگار نگاهمم نمیکرد نمیدونم چش شده بود سارا هم طبق معمول نیومده بود . خب ساعت سه ظهره دیشب به آرش خبر دادم که میام اونم گفتش باشه ولی خودش میبره و میرسونتم. الانم که موندم لباس چی بپوشم بعد از یه ساعت فکر کردن و کمک گرفتن از این و اون بالاخره تاپ آستین حلقه ای سفید با دامن کوتاه مشکی و کفشای پاشنه بلند مشکی برداشتم . همرو پوشیدمو بعد یه نگاه تو آینه به خودم کردم . تصمیم گرفتم عکس بگیرم و واسه نگار بفرستم تا نظرشو بگه. پیاممو خوند ولی چیزی نگفت همینش منو خیلی عصبی میکرد حداقل نمیخوند و تظاهر میکرد به ندیدن . شایدم حسادت میکنه به منو آرش چون خودش تازه بهم زده و تاقت دیدن منو آرشو نداره . هه ولی کورخونده این تازه اول راهه . خب حالا باید آرایش کنم . یه رژ قرمز با یه عالمه ریمل زدم کرم پودر نزدم چون خوشم نمیاد . خب فعلا همین خوبه . بعد از سه ساعت بالاخره کارم تموم شد . رفتم تو هال نشستم و منتظر موندم که آرش بیاد . خیلی هیجان دارم واسه امشب دوست دارم بهترین شب زندگیم باشه .گوشیم زنگ خورد.

"علو"
"نازی بیا پایین"
"باشه"
بعد قطع کردمو سریع رفتم پایین . ماشینش همون دیویست شیشه بود ولی دونفرم عقب نشسته بودن . یکیشون دختر بود اون یکیش پسر . داخل ماشین که شدم پر بود از عطرای مختلف منم که همون عطر قبلیمو زده بودم .
"سلام"
"سلام عزیزم"
اون دوتای دیگه هم که فکر کنم باهم دوست پسر دوست دختر بودن جوابمو دادن . سر راه هیچی نمیگفتیم فقط بعضی وقتا دختره که عقب نشسته بود با من حرف میزدو یکم پاچه خواری میکرد .
"خب بچه ها رسیدیم "
"اوه آرش عجب جای ردیفیه ها "
اون پسره که عقب نشسته بود اینو گفت .
"خونه ی دختر خالشه واسه یه نصف روز قرض گرفته"
بعد خندیدن . وااا اینا چرا به چیزای الکی میخندن ? منم به زور یه لبخند مصنوعی زدم که فکر نکنن خشکم.
"نازنین در جریان نیست بعدا بهش بگو"
"باشه حتما"
بعد دوباره خندیدن . اه اینا دارن میرن رو عصابم دیگه.
"خب قصده پیاده شدن ندارین ?"
"نه همینجا خوبه" دختره گفت.
"خیله خب پس منو نازنین میریم شما بشینین اینجا لاو بترکونید"
بعد همه پیاده شدیمو رفتیم سمت خونه هر قدم که نزدیک میشدیم صدا بیشتر به گوش میخورد . رفتیم تو اتاقو لباسامونو دراوردیم. خواستیم بریم تو سالن که آرش اومد نزدیکمو دستمو گرفت. منم که هر لحظه داشتم میمردم .
"خب نازنین خانوم افتخار میدین با هم برقصیم"
یه نگاهی بهش کردمو بعد خندیدم
"البته"
بعد رفتیم وسط جمع . آهنگ اثرای عشق گذاشته بودن. همه داشتن عاشقانه میرقصیدن و منم یکم دستپاچه بودم آخه تا حالا با پسری نرقصیده بودم چه برسه به اینکه عاشقانه هم باشه . نگام کردو بعد دستاشو گذاشت دور کمرم .منم که خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم بالاخره دستامو گذاشتم دور شونهاش . هر ثانیه از آهنگ که میگذشت ما نزدیکتر میشدیم بهم تا اینکه بعد از دودیقه کاملا بدنامون بهم چسبیده بود . تو نگاهامون غرق شدن بودیم که یهو آرش صورتشو اورد جلو آروم دم گوشم گفت تو ماله خودمی و بعد در یک ثانیه سرشو اورد جلوتر به طوری که لبامون همو لمس کردن بعد منو بوسید. ضربان قلبم هزار برابر شده بود نمیدونستم چیکار کنم . لباش رو لبام حرکت میکرد و من هر ثانیه صورتم داغ تر میشد ولی بعد از چند ثانیه بعد لباشو ازم جدا کرد . یه نگاه با عشق به من کردو گفت " هیچ وقت نرو"
"عاشقتم"
بعد یه لحظه تعجب کردو به من نگاه کرد خودمم تعجب کردم که همچین حرفیو زدم . اومد جلوترو بغلم کرد و دستاش موهامو نوازش میکرد . مثل گربه ایی شده بودم که نازش میکنن و به خودش میپیچه . تو بغلش بودم و چشمامو یه لحظه باز کردم که بدترین اتفاق عمرم افتاد . شیما رو با چشای گشاد و دهن باز دیدم که همینطور به منو آرش خیره شده بود . سریع از بغل آرش اومدم بیرون دویدم طرف شیما ولی اون رفته بود لعنتی حالا از کجا پیداش کنم تو این شلوغی . آرشم که از تعجب داشت شاخ درمیورد گفت "چی شده نازی?"
"منم با گریه و استرس گفتم "شی...مما روو دی..دم"
بعد گریم شدید تر شدو آرش اومد نزدیکمو بغلم کرد
"شیما دوست سارا? خیله خب گریه نکن من که گفتم رابطه منو سارا تموم میشه حالا به دست شیما این اتفاق بیوفته فرقی نداره"
"نه آرش نه تو متوجه نیستی اون فقط به سارا نمیگه میره همه جارو پر میکنه و بعد آبروم میره"
"خیله خب گریه نکن "
بعد از تو بغلش اومدم بیرون.
"فدای سرت عزیزم "
"باید مدرسمو عوض کنم "
"باشه ولی الان گریه نکن چیزیه که شده"
"مرسی "
بعد از تو بغلش اومدم بیرون اشکامو پاک کردمو رفتم کنار آرش نشستم مریم و محمد هم بودن همونایی که تو ماشین نشسته بودن.
"وایی عزیزم چرا دور چشات سیاه شده بزار پاکش کنم."
"مرسی مریم جون"
بعد یه دستمال کاغذی برداشتو ریملمو پاک کرد .
"خب بچه ها حاضرید یه عکس دسته جمعی بگیریم ?"
اینو محمد گفت و بعد از تایید بقیه موبایلشو دراورد . خب میخوایم سلفی بگیریم همتون جمع شید بیاید پشت من . به غیر از منو مریمو آرش دو سه نفر دیگه هم بودن. آرش لبشو اورد سمت گونمو منو تو عکس بوسید منم چشمامو درشت کردمو انگشتمو سمتش گرفتم . بهترین سلفی عمرم بود . بعد از سه ساعت رقصیدن و عکس انداختن بالاخره وقت رفتن شد تو ی مهمونی شیمارو دیگه ندیدم و همینم باعث شده بود دیگه بهش فکر نکنم .
"خب بچه ها خوشحال شدم از اینکه اومدین و مرسی از کادوهای قشنگتون"
اینو یه پسر از وسط جمع داد زد و بعد من فهمیدم که مهمونی مال اون بوده . منو آرش دست تکون دادیمو رفتیم سمت ماشین . مریمو محمد با یه ماشین دیگه رفتن .
"خب نازنین خانوم مهمونی چطور بود?"
"همه چیش عالی بود اگه بخوام اون قسمتی که شیما منو دید رو حذف کنم"
بعد هردومون خندیدیم.
"بیخی باو خودت گفتی که مدرستو عوض میکنی"
"ارزش نداره"
"باشه هر طور راحتی"
بعد دستشو گذاشت رو دستمو با اون یکی دستش فرمونو گرفته بود . بهترین حس دنیارو همون لحظه تو خودم تجربه کردم. کاش هیچوقت از پیشم نره.
"خب رسیدیم عشقم خوشحال شدم که اومدی مهمونی"
"منم از تو ممنونم که دعوتم کردی"
"فدات"
"خداحافظ"
"خداحافظ"
بعد رفتم خونه و آروم لباسامو دراوردم و مسواک زدم که مامانم بیدار نشه .

____________________________________________________________________
خب بچه ها من ده روز نیستم میرم مسافرت . وفهمیدم اونجا وای فا ندارن :(
من واقعا متاسفم ولی الان من سه قسمت پشت سر هم میزارم . میدونم جبران ده روز نمیشه ولی بهتر از یه قسمته . خواستم بگم که منو ببخشین و آنفالو نکنید. فدای همتون :**** :))))))

بهترین اشتباهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora