بچه ها واتپد من همچنان خرابه و فکرم نکنم درستم بشه.پس اگه نظری چیزی داشتید به اینستای من (dony.z ) برید. چون من فقط میتونم قسمت آپ کنم.
________________________________________
دو سال بعد (این قسمت مربوط به اتفاقاتی هست که تو این دوسال برای نازی افتاده.)بعد از اون شب که همو دیدیم به هم نزدیک تر شدیم و رابطمون قوی تر شد و خب قول هایی هم بهم دادیم که امیدوارم یادمون نره. هر روز با هم میرفتیم بیرون بعضی وقتا هم یادمه از صبح تا ظهر با هم بودیم.حتی موقع امتحانا هم روزمون باهم سپری میشد واسه همینم من معدلم یه چیز افتضاح شد آخر سال که کلی هم مامانم به خاطر این دعوام میکرد و چند روزم محدودم میکرد. تو حال و هوای همون روزا بودم که مامانم گفت عروسیش نزدیکه. بعد از عروسی , منو سعید و مامانم از اون به بعد تویه خونه زندگی میکردیم. سعید آدم فوق العاده خوبیه.
روز ها و روز ها میگذشتن و منو آرش به هم نزدیکتر میشدیم. ولی بیشتر کارامون دعوا بود. همیشه اون بیچاره میومد منت کشی.
پارسال من این موقع کنکور دادم و بعد تویه دانشگاه آزاد تو تهران قبول شدم. اونجا معماری میخونم. استادم یه آدم خوب و مودبیه و کلا فضای کلاس خیلی باحاله. فقط یه پسره هست که خیلی خودشو میچسبونه به من. چند بار به دلیل اینکه جزوه ننوشته بود ازم جزوه گرفت در حالی که سر کلاس بود. ولی من زیاد محلش نمیدم. چون آرشو دارم. اون به من قول داد که تا دانشگام تموم شد با خانوادش بیان خواستگاریم. ولی من یه ساله که میام دانشگاه. هر روزم به امید اون میرم دانشگاه که زودتر کارام تموم بشه و بعد با هم ازدواج کنیم. مامان من و مامان اون از اینکه باهمیم خبر دارن و این خیلی کمکمون میکنه.
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه یکی اومد بینمون...
_____________________________
خیلی کوتاهه ببخشید دیگه :(
یعنی کی میاد بینشون? :0
قسمت بعد میره تو حال :)
ESTÁS LEYENDO
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...