فردا صبح نتونستم از خواب بیدار شم نه اینکه خواب بمونم نه ولی بدن درد شدیدی داشتم به طوری که وقتی مامانم بیدارم کرد فقط نگاش میکردم نه تونستم حرف بزنم نه کاری کنم . مامانم که نگران شده بود منو بغل کردو گذاشت تو ماشین که ببره درمانگاه توی راهم چهار پنچ بار حالم بد شد . بالاخره رسیدیم درمانگاه و منو سریع برد تو اتاق یه دکتر عمومی.
"باید سرم بزنیم بهش تا حالش خوب بشه چند تا دارو هم بهت میدم که زود خوب شی"
اوفففف کی حوصله ی سرم داره.
"من حالم خوبه بریم خونه"
"نه مامانم باید سرمو بزنی بعد بریم"
بعد از اینکه دکتر رفت پرستارا منو بردن تویه اتاقه دیگه و بهم سرم وصل کردن .
"روز افتضاحیه"
یه نگاه به مامانم کردم دیدم اصلا تو باغ نیست . همش داره با گوشیش ور میره .
"مامان میشه واسم یه آب بیاری?"
"باشه"
گوشیشو گذاشت رو میز و بعد رفت از اتاق بیرون . حالا وقتشه که بدونم چه خبره. سریع گوشیشو برداشتم و رمزشو زدم ولی اشتباه بود اهه لعنتی رمز گوشیشو عوض کرده. داشتم بیخیال میشدم که بزارمش سرجاش دیدم یه پیام براش اومد که از بالای صفحه معلوم میشد کیه و چی میگه.
سعید : نسرین دیر نکنیا
چیی? این کیه ? به چه جرعتی اسم مامانمو میاره . کم کم اشکم دراومد . دیگه هیچیو نمیدیدم همه چیز تار بود . نکنه بابام به خاطر این از مامانم جدا شد . نه نه این امکان نداره. گوشیو گذاشتم سرجاش و از تخت بلند شدم. سرمو از دستم کندم تا خواستم برم مامانم با یه لیوان آب اومد تو اتاق.
"مگه دکتر نگفت صبر کنی تا سرمت تموم شه ها?"
منم با گریه روبه روش وایساده بودم. یعنی براش مهم نیست که چرا گریه میکنم فقط مهم اینه که سرم تموم بشه?
"سعید کیه?"
من اینو با عصبانیت و گریه گفتم.
"چی?"
اونم که انگار خیلی تعجب کرده بود گفت "ببین نازنین من نمیدونم درمورد چی داری حرف میزنی"
"من همه چیو میدونم"
"تو غلط میکنی رفتی سر گوشیم"
یه لحظه رفتم تو شک الان من باید از دست اون عصبانی باشم اون چرا داد میزنه سرم ?
یه نگاه کردم بهش. صورتش اصلا ناراحتی و پشیمونی و نشون نمیداد . من سریع از اتاق اومدم بیرون . وقتی رفتم از درمانگاه بیرون داشت بارون میومد . همش تو ذهنم سوال بود . همش چرا هایی که جوابشو خیلی دیر قراره بفهمم یا اصلا شاید نفهمم. رفتم به سمت خونه . خداروشکر خونمون تا درمانگاه نزدیک بود واسه همین کل راهو دویدم. وقتی رسیدم خونه موش آب کشیده شده بودم . سریع رفتم تو تختم . یه نگاه به موبایلم کردم . اوه این که اینستاگرامه . رفتم داخلش دیدم آرش تو یه عکس منو تگ کرده . رفتم داخل صفحه که ببینم چه عکسیه . اوههه خدای من باورم نمیشه این عکس دیشبه . بهترین عکسی که تا حالا انداختم اینه. توی عکس فقط مادوتا بودیم . یادمه که آرش گوشیشو داد محمد تا یه عکس ازمون بگیره . چقدرم خوب افتادم. روی پاهای آرش نشسته بودم و آرش داشت بوسم میکرد. دیگه حالم خوب شده بود و اثری از بدن دردو حالت تهوع نداشتم. دارم کم کم به این میرسم که همیشه یکی هست که حتی تو بدترین شرایطم حال آدمو خوب کنه و اون آدم آرشه.______________________________
مامانش :/ (هیچ حرفی من درمورد این قسمت ندارم:| فقط مامانش :|
YOU ARE READING
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...