Mileycyrus_karen don't be sad
Mileycyrus_space boots
___________________________________________
صبح از خواب بیدار شدم دیدم ساعت هشت صبحه.یه ماه دیگه تا تابستون مونده. بعدش منو آرش و تابستون. فکر کردن بهشم لذت بخشه.گوشیمو برداشتم. دو تا میس کال از بابام داشتم یعنی چیکارم داره.بزار یه زنگ بهش بزنم شاید کار مهمی داشته باشه.بعد از دو سه تا بوق برداشت.
"سلام نازنین"
"سلام بابا"
"یه کار مهم باهات دارم باید ببینمت"
"درمورده زندگی منه?"
"آره"
"من تصمیممو گرفتم"
"چیه ?"
"میخوام با مامان باشم"
"اون نمیتونه خرجتو بده یکم فکر کن نازنین"
"شوهر جدیدش میتونه"
نمیخواستم این حرفو بهش بزنم از دهنم پرید . برای یه لحظه واقعا پشیمون شدم.(خاک توسرت خب :/)
"چی? میخواد ازدواج کنه?"
"آره"
"تو از کجا میدونی که ناپدریت راه بده تورو تو خونش?"
اینو با یه لحنه مسخره ای گفت انگار که من یه بدبخت اضافی ام.(مگه نیستی? :D)
"مرد خوبیه"
"باشه آرزوی خوشبختی میکنم واسه خودتو مامانت خداحافظ"
"خداحافظ"
بعد قطع کردم. شاید این آخرین مکالمون باشه.ولی برام مهم نیست.
آرش بعد از اون شب که مامانش مرده بود دو سه هفته میشد آنلاین نشده بود.خیلی این روزا برام سخت میگذره.وقتی اون نیست که باهام حرف بزنه. اون بهم قول داد که باهام ازدواج کنه.یعنی ما میتونیم با هم تو یه خونه باشیم?(الانم میتونی :D) با بچه هامون (اینو نمیتونی :D)
دلم میخواد صداشو بشنوم .همین الان. گوشیمو برداشتمو بهش زنگ زدم.برنمیداره. اهههه لعنتی. چرا اینجوری میکنه.فکر کنم باید بعد از چهلم بهش زنگ بزنم.مسخرههه. (لعنتی خب مامانش مرده درک داشته باش یکم :/ )
توی گوشیم بودم که مامانم اومد تو خونه.
"نازنین بیا پایین آقا سعید منتظره"
"چی شده?"
"میخوام آشناتون کنم"
"باشه وایسا لباس بپوشم"
رفتم سمت کمدم. یه مانتوی آبی و شال سفید و شلوار سفید خوبه. لباسامو پوشیدمو بعد رفتم پایین.مامانم جلو نشسته بود و یه مرده پنجاه ساله بور بوری پشت فرمون بود. ماشینش آذرای مشکی بود. واوو عجب پولدار . از مامانم بعیده همچین مردی رو تور کنه. یکم رفتم جلو و مامانم از پنجره اشاره کرد که بشینم.درو باز کردمو نشستم رو صندلی.
"سلام آقا سعید"
"سلام نازنین"
اوه اوه چه زود صمیمی میشه.(ناپدریته :/)
م:"خب کجا میخوایم بریم"
س:"هر جا نازنین بگه"
ن:"من نظری ندارم"
س:"بریم بستی بخوریم?"
ن:"باشه بریم"
توی راه مامانمو سعید انقدر زر زدن مخم ترکید.همشم به من میگفتن نظرت چیه منم که همش تو فکر آرش بودم هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم همش میگفتم آره یا خوبه. مامانم بهم گفت که تا سه هفته دیگه عروسی میکنن.راستش من خیلی خوشحالم اینطوری آرامش دوباره به خونمون برمیگرده.______________________________________
از این به بعد سه نفری زندگی میکنن ^_^
VOCÊ ESTÁ LENDO
بهترین اشتباه
Romanceسلام عزیزان . میخواستم داستان یه دختره 16 ساله به اسم نازنین رو بنویسم . ( این داستان تقریبا واقعی هست و داستان یکی از دوستان نزدیک من هستش ولی اسمارو تغییر دادم و بعضی جاها هم پیاز داغشو زیاد کردم :P) خلاصه بگم که داستانش خیلی قشنگه مطمئنم ازش خوش...